مجله کودک 127 صفحه 13

توی شهر برای بچه های زلزله زده کمک جمع می کردند. مارماری نمی دانست زلزله چیست. اما دوست داشت به بچه ها کمک کند. مارماری به سینما رفت. آن وقت یک سکه طلا به خانم بلیت فروش داد. بعد گفت: «لطفا یک بلیت به من بدهید، ردیف اول!» خانم بلیت فروش گفت: «ولی با این سکه تو می توانی هزار تا بلیت بخری!» مارماری گفت: «پس به هر بچه زلزله زده ای که دوست داشت فیلم ببیند بلیت مجانی بدهید». مارماری موقع تماشای فیلم آب میوه می خورد. او آب میوه اش را قورت قورت بالا می کشید و سر و صدا راه انداخته بود! مامور سینما با چرغ قوه جلو آمد. او به مارماری گفت: «ورود مارها به سالن سینما ممنوع است. سر و صدا کردن موقع چیز خوردن هم ممنوع است. شما دو تا کار ممنوع انجام داده اید. پس باید شما را به باغ وحش تحویل بدهیم!» مارماری تا اسم باغ وحش را شنید، فرار کرد. بعد سوار اتوبوس شد. او دوست داشت از پشت پنجره اتوبوس مغازه ها و آدم ها را تماشا کند. وقتی مارماری از اتوبوس پیاده شد حسابی گرسنه اش شده بود. بنابراین به یک رستوران رفت و گفت: «آقا این سکه را بگیرید و به من یک سوسیس بدهید». آقا گفت: «ولی تو می توانی با این سکه هزار تا سوسیس بخری!» مارماری گفت: «لطفا هر بچه زلزله زده ای که دلش غذا می خواست یک سوسیس مجانی بدهید». حالا دیگر شب شده بود. مارماری باید جایی برای خوابیدن پیدا می کرد. او رفت و روی پله های یک مغازه اسباب بازی فروش خوابید. هنوز خوابش نبرده بود که آقا پلیس آمد. او به مارماری گفت: «شما نباید اینجا بخوابید». مارماری گفت: «چرا؟» آقای پلیس گفت: «شما یک مار ولگرد هستید؟» مارماری گفت: «نه». آقای پلیس گفت: «پس باید یک مار خانگی باشید». مارماری گفت: «نه!» آقای پلیس گفت: «پس مسافر هستید. به هر حال شما نباید بیرون از خانه باشید».

مجلات دوست کودکانمجله کودک 127صفحه 13