مجله کودک 127 صفحه 14

مارماری رفت و رفت تا به یک ساختمان بلند رسید. با دمش زنگ یکی از خانه ها را زد. بعد گفت: «لطفا نترسید. من یک مار بی سرپناه هستم! اگر به من جا بدهید. توی کارهای خانه کمکتان می کنم». صاحب خانه یک پیرزن خسیس و طمعکار بود. او به مارماری گفت: «بیا بالا ... کفش هایت را هم همان جا در بیاور ! ... چی دارم می گویم؟ ... مار ها که اصلا پا ندارند!» پیرزن از مارماری پرسید: «شام چی می خوری؟» مارماری گفت: «من کیک موش خیلی دوست دارم. اما بهتر است الان یک لیوان شیر بخورم». پیرزن گفت: «ما اینجا برای مهمان غذ و شیر نداریم. من رختخواب تو را روی گنج می اندازم». بله ... آن پیرزن یک گنج داشت. پر از طلا و نقره و دندان مصنوعی! وقتی پیرزن جای مار را روی گنج آماده کرد گفت: «تو می توانی برای همیشه روی گنج من بمانی. می توانی برای خودت پیچ و تاب بخوری. به این شرط که پر حرفی نکنی. من از مارهای پر حرف خوشم نمی آید». مارمار گفت: «روی گنج بنشینم و پیچ و تاب بخورم؟ ... این بی فایده ترین کاری است که یک مار می تواند انجام بدهد». پیرزن گفت: «پس هر چه زودتر از اینجا برو بیرون. من برای مارهای به درد نخور جای اضافی ندارم، خودم روی گنج عزیزم می نشینم. تا آخر عمر هم از آن مراقبت می کنم». مارماری گفت: «من هم می روم توی کامیون هندوانه!» بعد از گفتن این حرف مارماری از پنجره پرید پایین. او صاف افتاد روی هندوانه ها که به طرف شهر زلزله زده می رفت. چند دقیقه بعد کامیون هندوانه از شهر خارج شد. توی راه مارماری با خودش گفت: «پیش به سوی بچه ها»! مارماری پیرزن را با گنج تنها گذاشت. او رفت تا با بچه های زلزله زده بازی کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 127صفحه 14