مجله کودک 215 صفحه 5

یک خاطره، هزار پند امام اصولاً انسان پر حرفی نبودند. اما با همه کم حرفی، گاهی لطیفهای میگفتند که حاضران در جلسه بیاختیار و با صدای بلند میخندیدند. این در حالی بود که امام همچنان بیتفاوت و ساکت بودند، انگار که چیزی نگفتهاند. در دوران دفاع مقدس، رزمندگان در جبهههای جنوب، به پیروزی دیگری دست پیدا کرده بودند و نیروهای عراقی را شکست داده بودند. صدام هم به این خاطر، جمعی از سران سپاهش را تیرباران کرده بود. امام به همین مناسبت فرمودند: قضیه صدام مثل آن پهلوانی است که وقتی در گود زورخانه موقع کشتی گرفتن به زمین میخورد، میآمد خانه و مادرش را کتک میزد! فردای آن روز، یکی از روزنامهها کاریکاتوری کشیده بود که در آن صدام پس از شکست خوردن در جبههها، گلوی مادرش را گرفته است و سخت فشار میدهد. امام این حالت خود را تا پایان عمر شریفشان حفظ کردند. همه آنان که در حسینیه جماران حضور داشتند یا از رادیو و تلویزیون صحبتهای امام را میشنیدند، شاهد بودند که امام در فرصتهای مناسب، گاهی جملهای میگفتند که باعث خنده و شادی همه میشد. این موضوع با توجه به هیبت ظاهری و سن و سال حضرت امام بسیار جالب بود. جو میگوید که یادتان باشد که او برادر کوچکتر میخواهد نه بزرگتر. چندی بعد در پرورشگاه شهر نیویورک

مجلات دوست کودکانمجله کودک 215صفحه 5