مجله کودک 215 صفحه 8

افسانه خرسها نوشتهی: کاترین باستر رنوتی مترجم: مریم کیانپور این افسانهای است مربوط به خرسها که در قبیلهی «کایو» قرنهای زیادی سینه به سینه چرخیده است: در ابتدا، خرسها کاملاً صورتی بودند: برای این که مو نداشتند. این مسئله برای آنها خیلی مفید بود، چون میتوانستند به راحتی خود را با تنهی پوسته پوسته شده درختان بخارانند. آنها در آفریقا زندگی میکردند و به دلیل هوای خیلی گرم مو نداشتند. - ولی! خرسها که در آفریقا زندگی نمیکنند!! - در حال حاضر، نه، ولی قبلاً بله. در آفریقا، اولین قطرهی اولین باران، در اولین روز دنیا، بر روی اولین دانهی اولین گیاه افتاد. آن گیاه درخت خرس بود. تمام خرسها در بین گیاهان و حیواناتی که قطرههای دیگر اولین باران باعث شکفتن آنها شده بود، شاد و خرم زندگی میکردند. آنها میوههای رسیده میخوردند و زیر آفتاب آفریقایی لم میدادند و استراحت میکردند. چه زندگی شیرینی! این روزهای خوش میتوانست مدتهای زیادی ادامه داشته باشد... تا این که... روزی حلزون، در حالی که از نفس افتاده بود، از راه رسید. پنج یا شش قرن طول کشیده بود تا دور دنیا را، با خانهای که بر روی دوشش بود طی کند! او گرسنه بود. برای چیدن میوه و خوراکی از درخت، خیلی بزرگ نبود. به همین خاطر، به محض دیدن انجیری که روی زمین بود، شاخکهایش را به علامت جنگ بالا برد و به طرفش حملهور شد. در این هنگام، یکی از خرسها او را بلند کرد و گفت: آنها واقعاً نمیدانند که چگونه از این تعداد کودک، کسی را انتخاب کنند. آنها میگویند که همه آنها فوقالعادهاند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 215صفحه 8