مجله کودک 215 صفحه 9

ـ هی! موجود کوچولو! مواظب باش! نزدیک بود لهت کنم. حلزون خیلی مغرور بود. آنقدر از این که «موجود کوچولو» خوانده شده بود آزرده بود که برای چند دقیقه متوجه چیزی نشد. سپس با دقت به خرس و رنگ صورتی زیبایش نگاهی انداخت و با خنده تمسخرآمیزی گفت: ـ هیکل گنده! خجالت نمیکشی از این که لخت میگردی؟ خرس گفت: ـ من، لخت نیستم. حلزون، به بقیه حیوانات ـ حتی آنهایی که تا حالا ندیده بود ـ نگاه کرد و فریاد زد: ـ چرا تو، لختی! هی نگاه کن! کدوم یکی از این حیوونا مثل تو لخت هستن؟ سپس همگی حیوانات با هم شروع به خواندن کردند: ـ تو لختی! تو لختی! لخت! لخت!... حلزون فریاد میزد: ـ تمام خرسها لخت هستند، این شرمآوره! شما باید از این جا برید. خیلی سریع باید به جای دور برید. خرسها با تعجب پرسیدند: ـ راست میگویید؟ بقیه در حالی که از شدت خنده به خودشان میپیچیدند، جواب دادند: بله... ب... ل... ه...! ... و بدین ترتیب تمام خرسها راهی شدند. وقتی که ماه جای خودش را به خورشید داد، هنوز خرسها بازنگشته بودند. حیوانات، فردای آن روز هم منتظر ماندند، اما خرسها دیگر نیامدند... حیوانات جنگل به فکر فرو رفتند، آنها به جای یک شوخی بامزه، اشتباه احمقانهای مرتکب شده بودند. وقتی باران به آفریقا بازگشت، هیچ خرسی ندید. او از تمام بادها سراغ خرسها را گرفت. آنها هم هیچ خبری از خرسها نداشتند. مورچهها، برای باران توضیح دادند که چگونه حلزونخرسها را مسخره کرد و آنها برای همیشه آنجا را ترک کردند. باران هم که از این مسئله ناراحت شده بود، رو به حیوانات کرد و گفت: ـ برای مدتی منو فراموش کنید. بعد از کاری که کردید، من دیگه به آفریقا نمیام، تا زمانی که شما ناگهان صدایی میگوید: شما میدونید که چه چیزی فوقالعاده است؟ پدر و مادر به پایین نگاه میکنند تا صاحب صدا را ببینند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 215صفحه 9