مجله کودک 215 صفحه 10

اینجایید، محاله! محاله! ولی خرسهای بیچاره هیچوقت صحبتهای باران را نشنیدند. تا این که بالاخره، لکلک، برای آنها خبرهای جدیدی آورد. ـ خرسها در جنگلهای بزرگ شمال، نزدیک کوههای یخی هستند. خرسها در برف و باران پیش میرفتند. نه میوهی رسیدهای بود، نه آفتابی، چیزی به غیر از جنگلهای ناشناخته وجود نداشت. خرسها نمیدانستند که نزدیک کلبهی پدربزرگ من هستند. آن سال زمستان، پدربزرگم به محض خارج شدن از کلبه، صدای هقهق گریهای را از پشت بوتهها شنید. به طرف صدا رفت، پشت بوتهها یک خرس صورتی دید. خرس سرش را میان دستانش گرفته بود و از ته دل گریه میکرد. پدربزرگ رو به خرس کرد و گفت: ـ سلام خرس عزیز! خرس پاسخ داد: ـ سلام... چه روز بدی... پدربزرگ به او نزدیک شد و پرسید: ـ ناراحتی؟ برات اتفاقی افتاده؟ ـ اوه، بله. دوستام را گم کردم. گرسنمه. خوابم میاد. خیلی خیلی هم سردمه. ـ اشکات را پاک کن. این شهد زنبور عسله. میتوانی بخوریش. اینم یه روپوش از موی گرگه. اینجا هم یه غار هست، میتونی بروی اونجا و بخوابی. با این حرفها خرس کمی آرام گرفت. عسل را خورد. روپوش را پوشید و در غار خوابید. آنقدر خسته بود که چند ماه به خواب فرو رفت. حتی متوجه بازگشت بقیهی خرسها هم نشد. پدربزرگ به همهی آنها غذا و جا و لباس داد. خرسها در بهار سال بعد بیدار شدند. از آنجایی که هوا خیلی گرم بود تصمیم گرفتند روپوشهایشان را در بیاورند و به پدربزرگ بدهند. اما! نتوانستند! به علت خواب طولانی، موی گرگ، در پوستشان ریشه کرده بود. پدربزرگ گفت: ـ چه بهتر. به راهتان به طرف شمال ادامه بدید. خواهید دید این مو، از شما و بچههایتان، در تمام طول سال، در برابر سرما محافظت میکنه. خداحافظ! سفر خوبی داشته باشید. ... و این طوری بود که خرسهای آفریقا نمردند و رنگشان عوض شد. افسانهی جالبیه، این طور نیست؟ یک موش سفید کوچک که در حال کتاب خواندن است. او به پدر و مادر راهنمایی میکند که اگر دلشان دختر میخواهد، «سوزان» دختر خوبی است.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 215صفحه 10