مجله کودک 215 صفحه 18

قصههای قهرمانی کاوة آهنگر قسمت دوم محمدعلی دهقانی آشپز جوان در پاسخ ضحاک گفت: «ای پادشاه بزرگ! من شما را خیلی دوست دارم و هیچ آرزویی ندارم جز این که به من اجازه دهید سر شانههای شما را ببوسم و چشمهایم را به آنها بمالم!» ضحاک، این خواهش را قبول کرد و به آشپز مخصوص اجازه داد تا شانههایش را ببوسد. آشپز جوان پیش رفت و پیراهن پادشاه را با دست کنار زد و لبهایش را روی شانة او گذاشت و گرم و محکم بوسید. اول شانه راست، و بعد شانة چپ. همین که کار بوسیدن تمام شد، آشپز، مثل قطرة آبی که در زمین فرو برود، ناپدید شد و اثری از خودش به جا نگذاشت. ضحاک به این طرف و آن طرف خودش نگاه کرد و چند بار آشپز جوان را صدا زد، اما او رفته بود. ضحاک نگران شد. ناگهانه شانههایش به خارش افتادند و تا به خودش تکانی بدهد، دید که دو مار سیاه و ترسناک از سر دو شانهاش بیرون آمدند و در برابر چشمهای او قد کشیدند. ضحاتک با دیدن مارها وحشت کرد و بیاختیار شروع کرد به نعره کشیدن. در یک لحظه، هر چه نگهبان و محافظ و خدمتکار در قصر بود، همه در کنار ضحاک حاضر شدند. آنها هم از دیدن مارها دچار ترس و شگفتی شدند و نمیدانستند چه کاری باید بکنند. ضحاک بر سر همة آنها فریاد کشید: «مرا از شرّ این مارهای سیاه خلاص کنید!» یکی از محافظان جراتی به خود داد و جلو رفت و با دو ضربة خنجر، مارها را از پایینترین نقطه برید! اما بلافاصله مارها از نو روییدند و با همان شکل و ظاهر ترسناک قد کشیدند. باور این صحنه برای همه دشوار بود. اما میدیدند که هر بار مارها را از کمر میبرند و روی زمین میاندازند، بیدرنگ دو مار دیگر، درست همان دو مار اولی، به جای آنها سبز میشوند! ضحاک از خشم به خودش میپیچید و فریاد میزد. هرچه پزشک و طبیب در آن سرزمین بود، به بالین ضحاک آوردند و پزشکان تمام هوش و تجربه و دانش خود را به کار گرفتند تا شاید پادشاه را از این بیماری عجیب نجات دهند، اما هیچ فایدهای نداشت و سایة سیاه مارها هیچ جوری از سر ضحاک کم نمیشد!... خانم و آقای لیتل، استوارت را با عکسهای اعضای خانواده پدربزرگ و مادربزرگ، عموها، خالهها و عمهها آشنا میکنند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 215صفحه 18