مجله کودک 215 صفحه 29

موش کوچک نوشتة: مامین سیبریاک بازنوشتة ع. دانا موش کوچکی از لانهاش بیرون آمد، بعد از کمی گردش، پیش مادرش برگشت و با هیجان گفت: «مادر مادر! امروز دو تا حیوان تازه دیدم. یکی خیلی ترسناک بود. اما آن دیگری، نمیدانی چه قدر دوست داشتنی بود!...» مادرش پرسید: «بگو ببینم چه شکلی بودند، مادرجان؟» موش کوچک گفت: «یکی لنگ لنگان این ور و آن ور میرفت و میایستاد، کلة سرخی داشت و پاها و بینیاش عین چنگال بود. میخواستم از کنارش رد بشوم که یکهو دهانش را یک وجب باز کرد، بالهایش را برهم زد و چنان نعرهای زد که از ترس موهای سیخ شد و نزدیک بود غش کنم!» مادر موش، وقتی این حرفها را شنید، خندهای کرد و گفت: «بچه جان! این خروس بوده. به هیچ کس بدی نمیکند و حیوان بیآزاری است تو هم نباید از آن بترسی، خب، آن یکی چه شکلی بود؟» موش کوچک گفت: «آن یکی توی آفتاب خوابیده بود. موهای نرم و خالخالی داشت. حیوانتر و تمیزی بود. با زبان نرمش موهای سفید سینهاش را میلیسید و دمش را نرم و آرام بازی میداد. آن قدر خوب و شیرین به من نگاه میکرد که نگو!...» مادر موش کوچک، با نگرانی گفت: «بس است، دیگر نگو! این که گفتی، گربه است! تو او را نشناختهای. گربه بزرگترین دشمن ماست. مبادا گول او را بخوری!...» او میگوید که باید استوارت به مقررات اینجا احترام بگذارد. نزدیک پنجره نیابد و کاری نکند تا گربههای دیگر متوجه حضور یک موش شوند. او میگوید این کار باعث آبروریزی اسنوبل خواهد شد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 215صفحه 29