مجله کودک 216 صفحه 19

مارهای سیاهِ ضحّاک غذا می خواستند. غذای شان هم فقط مغز سرِ آدمیزاد بود و هیچ چیز دیگر نمی خوردند. برنامه کار این جوری بود که هرشب ماموران ضحّاک دو مرد جوان را سر می بریدند ، مغز سر آنها را درمی آوردند و به آشپز مخصوص می دادند. آشپز با مغز سر آن دو جوان ، غذایی درست می کرد و پیش ضحّاک می برد ، تا خوراک مارهای سیاهِ شانه های او شود! این موضوع ، برای مردم ایران خیلی سخت و سنگین بود و نمی توانستند به راحتی با آن کنار بیایند. از همان روز اولی که جوان های پاک و بی گناه ایرانی را گرفتند و به محلّ قربانیِ قصر ضحّاک بردند ، سر و صدای اعتراض از گوشه و کنارِ سرزمین ما بلند شد. در این میان ، دو جوانِ آزاده به نام : «اَرمایل» و «گَرمایل» که دوستان صمیمی بودند ، به فکر چاره افتادند و تصمیم گرفتند برای جلوگیری از این همه ظلم و بیداد ، کاری بکنند. یکی از آنها پیشنهاد کرد : «بهتر است که ما تظاهر کنیم که آشپز هستیم. برویم پیش ضحّاک و خودمان را آشپز معرّفی کنیم و بخواهیم که آشپزی دربار را به ما بسپارد. شاید به این وسیله بتوانیم کمی جلوی این ستمکاری را بگیریم.» دومی هم این پیشنهاد را قبول کرد و با هم قرار گذاشتند که آشپزی را به سرعت یاد بگیرند. آن دو با هدف مهمّی که داشتند ، شب و روز کار کردند و در مدّت کوتاهی در همان حال ، «ماتی» یکی از گربه های همسایه ، از اسنوبل درخواست می کند تا پنجره آشپزخانه را باز کند. آخر او خیلی گرسنه است!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 216صفحه 19