
خرگوشی که دم نداشت
نویسنده : میبل کاپلان
مترجم : هدا لزگی
روزی روزگاری خرگوش کوچولویی زندگی می کرد که خیلی غمگین بود. او دو تا گوش داشت. دو تا چشم داشت. یک دماغ و یک دهان داشت. دو تا دست و دو تا پا داشت. بدنش سفید و پفی و نرم بود. ولی دم نداشت! روزی از مادرش پرسید :
- دم من کجاست؟
مادرش گفت :
- نمی دانم. شاید وقتی به دنیا آمدی آن را گم کردی.
خرگوش کوچولو هر روز غمگین تر می شد. روزی به مادرش گفت :
- فکر می کنی بتوانم دم دیگری برای خودم پیدا کنم؟
مادرش جواب داد :
- شاید! اگر پیدا کردی ، خودم آن را به پشتت وصل می کنم.
خرگوش کوچولو رفت که برای خودش دم پیدا کند. او همه جا را گشت. میان علف ها ، زیر سنگ ها و حتی زیر زباله هایی که لابه لای نرده گیر کرده بودند را هم نگاه کرد ولی بی فایده بود. روزی خرگوش کوچولو برگ نرم و تازه و سبز رنگی پیدا کرد. به نظرش چیز قشنگی بود. او برگ را به خانه برد و به مادرش گفت :
- به نظرت دم خوبی می شود؟
مادرش جواب داد :
- نه ، چون خشک می شود و می افتد.
با شنیدن این حرف ،خرگوش کوچولو برگ را دور انداخت و رفت که دم دیگری پیدا کند. روز بعد پَر کوچکی پیدا کرد. از مادرش پرسید :
- این جای دم را می گیرد؟
مادرش گفت :
- بگذار ببینم.
سپس پر را به پشت خرگوش کوچولو وصل کرد. خرگوش کوچولو رفت بیرون تا دم جدیدش را امتحان کند. پر مثل موهای خودش سفید و نرم بود. خرگوش کوچولو مشغول خواندن آواز شد و تازه داشت
طول بال : 8 متر و 33 سانتی متر
اسلحه : دو مسلسل 9/7 میلی متر (17MG)
حداکثر ظرفیت حمل بمب برابر 450 کیلوگرم
مجلات دوست کودکانمجله کودک 221صفحه 30