
زیر درخت، خانم جوجهتیغی مشغول تمیز کردن جلوی لانهاش بود. جوجه کلاغ تا آمد خبردارش کند، گردو خورد توی سرش. سرش گیج رفت و همان جا نشست. گردو هم افتاد روی زمین و دو تکه شد.
جوجه کلاغ از ترس فریاد زد: «ننه کلاغ، ننه کلاغ به دادم برس. دوستانم»
ننه کلاغ باعجله از لانه بیرون آمد. وقتی جوجه کلاغ گریان و بچههای زخمی را دید، فریاد زد: «پیربابا به دادم برس. اینجا چه خبر شده؟ یکی به ما کمک کند.» اما همهی پدرها و مادرها دنبال غذا رفته بودند. پیربابا باعجله از لانه بیرون آمد. وقتی بچههای زخمی را دید. محکم به سرش کوبید و گفت: «وای. چی شده بابا جان؟»
جوجه کلاغ فقط گریه میکرد. پیربابا و ننه کلاغ به سختی توانستند سرهای شکسته را دوا و درمان کنند و ببندند. ننه کلاغ به همهی زخمیها، شربت تخم شیرین داد تا ضعف نکنند. جوجه کلاغ هنوز گریه میکرد و شرمنده بود. بچهها و خانم جوجهتیغی، دلشان برای او خیلی سوخت. همه میگفتند: «گریه نکن. تو که تقصیری نداشتی. همهی ما میدانیم که این یک اتفاق بود.» اما جوجه کلاغ نگاه به کلههای شکسته و باندپیچی شدهی آنها میکرد و مثل ابر بهار اشک میریخت.
وقتی پدرها و مادرها یکی یکی به لانه برگشتند و سر شکستهی بچههایشان را دیدند خیلی ناراحت شدند. اما وقتی چشمهای پف کرده و گریان جوجه کلاغ را دیدند، چیزی به او نگفتند. آنها فکر کردند، همین که جوجه کلاغ خودش متوجه اشتباهش شده، کافی است. اتفاق آن روز هر چند ناراحت کننده بود ولی برای بچهها و پدر و مادرهای روی درخت کاج، خیلی آموزنده بود. آنها فهمیدند که وقتی کنار همسایههای زیادی زندگی میکنند، باید خیلی مواظب باشند تا اتفاق بدی برای کسی نیفتد.
نام هواپیما: هاوکرتیفون
کشور سازنده: انگلستان
موتور: ناپیر 24 سیلندر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 224صفحه 31