مجله کودک 224 صفحه 40

باران پنجره­رو باز کردم و به بیرون زل زدم. - بیرون چه خبره؟! - عصر روز دوشنبه، خرداد ماه، کوچه­ی یاس، سبز سبز، زیبای،زیبا. مثل همیشه! - بی­نمک! - خودتی! - خودت شروع کردی­ها! گریه­ات گرفت! به من ربطی نداره! - هه، هه، خندیدم! - باز شما دو تا خواهر و برادر شروع کردین؟! این صدای مامان بود که مارو به خودمون آورد. هر دو با عصبانیت و با حالت قهر احمقانه­ای، به طبقه­ی بالا و به طرف اتاق­هامون رفتیم. در حالی که می­دونستیم، هردومون در حال نقش بازی کردن هستیم! من منتظر موندم که اول اون دررو ببنده تا من محکمتر ازش دررو ببندم. ولی هر چه­قدر صبر کردم. دررو نبست که نبست. به بهانه­ی برداشتن گل سرم به طرف هال رفتم، آخه اونجا اتاقش معلوم بود. تا چشمم رو برگردوندم، تا بفهمم چی کار داره می­کنه و چرا دررو نمی­بنده، سرم به چیز سفتی برخورد کرد! یهو داداشم­رو دیدم که مثل خودم، سرش­رو تو دستاش گرفته بود. نتونستم، تحمل کنم و مثل بازیگری که اشتباه کرده باشه قه قه خندیدم. داداش هم مثل من بلند بلند می­خندید. - شما نیم­وجبی­ها خجالت نمی­کشید؟! یا بلند بلند دارید داد و هوار می­کنید، یا دارید خونه­رو با قاه قاه خندیدن­هاتون امیررضا عباس­نژاد 10 ساله از تهران الهه حبیبی 4 ساله از تهران روی سرتون می­گذارید! دوباره صدای مامان­رو به خودمون آورد. مامان مثل کارگردان­های بداخلاق شده بود که سر بازیگرهاش که ما باشیم، داد می­زد! بلند شدم، تصمیم گرفتم که دوباره نقشم رو بازی کنم و با حالت قهر به اتاقم برم. ولی مامان جلوی راهم­رو گرفت و گفت: فعلاً نمی­شه بیای تو اتاقت! امروز مهمون داریم. مهمون بچه داره! بچه می­یاد اتاق بچه­ی صاحب­خونه! تو هم که اتاقت­رو جمع نمی­کنی و به گردوغبار جاروبرقی حساسیت داری! پس لطفا! تا اطلاع ثانوی بیرون! گفتم: ولی مامان! چرا اتاق محمدرو جمع نمی­کنی؟! تا این کلمه­ ی «محمد» از دهن من خارج شد. محمد بدو بدو خودش­رو به من و مامان رسوند و گفت: مریم خانوم! تو با من قهر کردی! نباید اسمم­رو می­بردی! خودت گفتی من دیگه اسمت­رو نمی­یارم! من که همیشه یه جوابی به قول مامان تو آستینم دارم، گفتم: خودت هم گفتی دیگه اسم من­رو نمی­یاری! ولی الان بهم گفتی مریم خانوم! و برایش زبون درازی کردم! محمد دنبالم دوید و من هم رفتم طبقه­ی پایین. بالاخره، تو آشپزخونه گیرم انداخت و گفت: یوهاهاهاها!!!!! الان می­خورمت!!!! چراغ­رو روشن کردم و گفتم: جرئت نداری! هردومون زدیم زیر خنده. محمد رفت و به لیوان آب میوه از یخچال برداشت. گفتم: محمد پس من چی؟! - خودت مگه دست نداری؟! هه هه هه! بهش گفتم بدجنس(!) و دو تا لیوان آب میوه برداشتم. لیوان اول­رو خودم خوردم و به دنبال محمد رفتم. می­خواست بره تو اتاقش که لیوان آب میوه­رو روی سرش خالی کردم! دویدم تو آشپزخانه و دررو بستم. صدایی نشنیدم. با خودم گفتم: حتماً داره اذیتم می­کنه و می­خواد بترسونم. به خاطر همین بلند گفتم: محمد، کجا قایم شدی؟! نمی­ترسم! ولی هیچ صدایی نیومد. نمی­دونم چه مدت گذشت ولی فکر می­کنم یه ده دقیقه­ای می­شد که مثل دیوونه­ها خودم­رو تو آشپزخونه حبس کرده بودم! نگران شدم. با خودم گفتم نکنه، خدایی نکرده محمد از ترس غش کرده یا خشکش زده! دویدم به طرف اتاقش. در اتاقش­رو باز کردم. یه لیوان آب میوه روی میز بود و محمد دم پنجره بود. رفتم نزدیکتر و در گوشش گفتم: خیلی از دستم ناراحت شدی داداشی؟! آب میوه­رو از رو میز برداشت و ریخت روی سرم و گفت: نه بابا! آبجی! یه لحظه شوکه شدم. ولی بعد گفتم: چقدر خنک بودها! صدای نم نم بارون یهو تو گوش هر دومون پیچید. هر دو به آسمون زل زدیم و دست­هامون­رو از پنجره بیرون آوردیم. محمد گفت:آخ! خدا! تو چقدر به فکر مایی! تا خواستم بگم چطور مگه، دیدم محمد سرش­رو زیر بارون گرفته و داره موهاش­رو می­شوره! سیده مهسا لزگی از تهران نام هواپیما: سوپرمارین کشور سازنده: انگلستان موتور: رولز رویس

مجلات دوست کودکانمجله کودک 224صفحه 40