
نوشتهی:فرانسیس ریموند
مترجم: مریم کیانپور
شکوفه زشت
نداد !!!
شکوفهی دوم جواب داد:
-اهمیتی نداره، چون ما از اون
زیباتر و مرغوبتریم، به همین خاطر
حسادت می کنه.
شکوفه سوم با لحن تند و
ناخوشایندی گفت
من مطمئنم اون یک سیب
ترش میشه. شاید هم پژمرده
بشه و اصلا چیزی نشه.
از او روز به بعد همه به
شکوفههای کوچک سرکوفت
میزدند. شکوفههای بد جنس
همیشه درباره ی اینکه در آینده
کدامشان سیب بهتری خواهد شد، داد
سخن میدادند. اما شکوفه
کوچولو تمام مدت به آیندهی
شومی که شکوفهی سوم گفته
بود فکر میکرد:
-حق با اونه. من حتی یه
سیب ترش هم نمیشم. شاید هم
پژمرده بشم و اون وقت دیگه کسی اسمی از هم از من
نمیبره. افسوس!
مدتی گذشت و تابستان فرا رسید. شکوفهها
گلبرگهای خودشان رااز دست داده و شروع به گرد شدن
کردند. آنها کم کم داشتند تبدیل به سیب میشدند. بله!
همهی اونا به جز شکوفهی کوچولو در حالیکه بقیه بزرگ
و بزرگتر میشدند. و رنگشان عوض می شد شکوفهی
کوچولو، همان طور که کوچه و سبز باقی مانده بود ! از
دور، مثل یک نخود کوچک به نظر میآمد!
بر روی درختیبزرگ، تعداد زیادی شکوفهی زیبا
وجود داشت. همگی آنها سفید
بودند و در زیر نور خورشید
میدرخشیدند. به محض این
که باد مختصری میوزید،
شکوفهها شروع به حرف
زدن میکردند. آنها
شکوفههای پر حرفی
بودند. وقتی آدمها از زیر
این درخت عبور می کردند،
همیشه از خودشان میپرسیدند
که این صدای گفتگو دایم از کجا
می آید.
در بین تمام این شکوفهها، یک
شکوفهی خجالتی وجود داشت.
او هرگز جرئت حرف زدن
با بقیه را پیدا نمیکرد. این
اخلاق باعث شده بود که بقیه،
دربارهی او، قضاوت درستی
نکنند. روزی، یک شکوفهی
بزرگ کاملاً سفید، با گلبرگهای
پهن، با حالتی مغرورانه، به او گفت:
- من، وقتی بزرگ بشم، ملکهی سیبهای سرخ خواهم
شد. ولی تو چی؟در آینده چی میشی؟ سیب زرد، یا
سیب ترش؟
شکوفهی کوچولوی بیچاره، که تا حالا این اسامی
عجیب و غریب را نشنیده بود، ازخجالت حرفی نزد.
شکوفهی مغرور رو به بقیه کرد و فریاد زد:
- اون شکوفهی رنگ پریده رو اون بالا میبینید،
میخواستم کمی باهاش حرف بزنم، ولی او جوابم رو
نفر بعدی، شخص مورد اعتماد ایزما
به نام «کرایک» بود.آدمی بد جنس و در
همان حال احمق!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 228صفحه 13