
مینا ملکیان/ 6 ساله / از اصفهان محمد حسین خادمالحسینی / سوم راهنمایی/ از اتهران
اسکناس پیر
یک اسکناس پیر
جا مانده در جیبم
آن اسکناس افسوس
دارد دلی پر غم
زندان جیب من
بیروز نه بینور
او گوشهای تنهاست
از دست مردم دور
امروز واکردم
من چین اخمش را
آهسته چسباندم
با چسب زخمش را
گفتم به او: ای دوست
حالا بزن لبخند
دیگر تو را مردم
تحویل میگیرند
کمیا مهدیان ، از تهران
معلم به شاگرد خود میگوید: چند
هفته است که به حمّام نرفتهای؟ شاگرد:
از وقتی که امیرکبیر در حمّام کشته شد!
بچهای به مادرش میگوید: «50
تومان به من بدهید. میخواهم به مردی
بیچاره بدهم.» مادر: «به کی؟» بچّه: «به
مردی که سر کوچه لبو میفروشد.»
پسر: «مادربزرگ، شما میتوانید
پسته و آجیل بخورید؟» مادر بزرگ: نه
پسرم، من که دندان ندارم. پسر: پس
اینها را برای من نکه دارید تا من بروم
بازی و برگردم!
معلم از شاگردان خود پرسید:
میخواهید در آینده چه کاره شوید؟
علی: من میخواهم هیچ کاره شوم.
رضا: من میخواهم منشی علی شوم!
الها و ایلیا فرحمند از لاهیجان
پاچا هم پاسخ میدهد که
او را به قصر نخواهد برد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 229صفحه 40