مجله کودک 370 صفحه 33

باران شادی حمید گروگان «آقا فیله» خیلی راه رفته بود و خسته به نظر میرسید. با خودش گفت: «چطور است همین جا، زیر این درخت، کمی استراحت کنم؟» آن وقت روی زمین پهن شد؛ چشمهایش را بست و چند دقیقه بعد خوابش برد. آقا فیله آنقدر خسته بود که متوجه نشد کجا خوابیده است. اگر میدانست آن همه گل خوشبو و قشنگ زیر بدن سنگینش لِه میشود، هیچ وقت این کار را نمیکرد. اما دیگر خوابش برده بود و به این زودیها بیدار نمیشد. کمی بعد، یک زنبورعسل از بالای سر آقا فیله گذشت و تا چشمش به این منظره افتاد، از تعجّب خشکش زد! با ترس و لرز روی گُلی که نزدیک خرطوم آقا فیله بود نشست و با دقت او را تماشا کرد. بعد بلند شد و کمی دورتر، نزدیک او متوجه چیزی در ایوا میشود (جوانه گیاه) بنابراین کاپیتان سفینه را از خواب بیدار میکند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 370صفحه 33