مجله کودک 370 صفحه 34

دست آقا فیله نشست و باز هم نگاهش کرد. میترسید جلو برود؛ او تا به حال موجودی به این بزرگی ندیده بود. زنبور با خودش فکر کرد: «این حیوان باید خیلی بد جنس باشد، چون بدون توجه وارد جنگل شده.» دلش برای گلها سوخت، یادش آمد که هر روز با دوستانش روی این گلها مینشستند و از شَهد آنها میخوردند؛ و حالا این حیوان بزرگ، همه چیز را خراب کرده است. زنبور عصبانی شد. اول تصمیم گرفت از آقا فیله انتقام بگیرد و نیشش بزند، ولی یادش آمد اجازه ندارد هر کاری که دلش میخواهد بکند. بعد هم یادش آمد که باید پیش بقیة زنبورها برود و خبر تازه را به آنها برساند. با عجله به طرف «کندو» رفت و آنچه را دیده بود برای دوستانش تعریف کرد. به آنها گفت این موجود عجیب و غریب، گلها را لگد کرده است خودش هم آنقدر بزرگ است که اگر همة ما جمع شویم به اندازةدست او نخواهیم شد! زنبورها حرفش را باور نکردند؛ اما وقتی خودشان آقا فیله را دیدند، از تعجّب دهانشان باز ماند و هر کدام چیزی گفتند: ـوای خدا... چقدر بزرگ است! وال ای نگاهی به در و دیوار اتاق کاپیتان میکند و تصاویر دیجیتالی فرماندهان قبلی سفینه اکسیوم را میبیند که بر دیوار نصب شدهاند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 370صفحه 34