مجله کودک 480 صفحه 34

ابر سیاه گفت: «این جوری که من هیچوقت نمیتوانم ببارم!» باد گفت: «غصه نخور. اصلاً چطور است تو را به جایی ببرم که آلوده و مریضت کردهاند؟» باد، دست ابر سیاه را گرفت و راه افتاد. کمی بعد به شهری رسیدند که پر از دودِ ماشین بود. از دودکش خانهها و کارخانهها هم دود سیاه و بدبویی بیرون میآمد. ابر سیاه گفت: «این دودها مرا مریض کردهاند. میخواهم همین جا ببارم. روی شهری که مریضم کرده.» باد کمی فکر کرد و گفت: «نه... توی این شهر بچههایی هستند که بیگناهاند. سرباز کمونیست چین (1945 میلادی) سرباز ارتش کمونیستی چین در ابتدای پیروزی انقلاب کمونیستی، چنین یونیفوری بر تن میکرد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 480صفحه 34