مجله کودک 100 صفحه 6

د مثل دوست ذوالفقار آن روز برای «ابوحنان» روز عجیبی بود. چرا که عاقبت، از میان لشکریان سپاهی کفار نوبت به او رسیده بود تا خود را برای نبرد با نامآورترین جنگجوی سپاه اسلام یعنی حضرت علی(ع) آماده کند. ترس، سرتاپای ابوحنان را فرا گرفته بود. با قدمهایی لرزان و چشمهایی که اضطراب در آن به راحتی دیده میشد، خود را به میدان رساند تا تن به مبارزه با شجاعترین و مبارزترین جنگجوی سپاه اسلام بدهد. طولی نکشید که ابوحنان هم مانند سایر کسانی که پیش از این با حضرت علی(ع)مبارزه کرده بودند، مغلوب رشادت و شجاعت ایشان شد و در حالی که شمشیرش را از دست داده بود، خود را آماده پذیرش شکست و مرگ در میدان کرد. ابوحنان گمان میکرد آخرین لحظههای زندگیاش را سپری میکند. چرا که حتی شمشیرش را نیز از دست داده بود و فکر میکرد حتما به دست حضرتعلی(ع) کشته میشود. پس از سرناچاری خطاب به ایشان گفت: «ای پسر ابیطالب! اگر به راستی خود را مردی مبارز و شجاع میدانی، حالا که شمشیرم را از دست دادهام، شمشیرت «ذولفقار» را به من ببخش.» حضرت علی(ع) پش از شنیدن این حرف مرد شکست خورده، شمشیرشان را مقابل او انداختند و فرمودند: «بردار! ذالفقارم از آن تو باد!» ابوحنان که تصور دیدن چنین صحنهای را حتی در خواب هم نداشت، نگاهی به شمشیر کرد و سپس خطاب به امیرالمومنین(ع) گفت: «یاعلی! حالا که پای مرگ و زندگی درمیان است، چطور راضی شدهای که شمشیرت را در این هنگام به من بدهی؟» حضرت علی(ع) پاسخ دادند: «تودستت را به طرف من دراز کردی و من از مردانگی به دور میبینم که نیازمندی را اگر چه کافر نیز باشد، از بخشش خود محروم کنم!» ابوحنان بعد از دیدن جوانمردی امام (ع) به پای ایشان افتاد و بلافاصله اسلام را پذیرفت و مسلمان شد. «جبرئیل» فرشته وحی خداوند نیز در آن هنگام، بین زمین و آسمان ندا کرد: «لافتی الا علی، لای سیف الا ذالفقار» «به درستی که جوانمردی مانند علی(ع) و شمشیری مانند ذوالفقار را هیچ وقت روزگار ندیده و نخواهد دید.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 100صفحه 6