
گفتم: «چه شرطی؟»
گفت: «باید یک عکس بزرگ از من چاپ کنید، یک صفحه کامل.»
گفتم: «اه، نمیشه که، این قدر جا نداریم. تو نصف صفحه میتونیم عکس دوتاتون رو بزنیم.»
محمدحسین گفت: «نمیخواهد عکس دوتاییمون رو بزنید، عکس منو که چاپ کنید، انگار که عکس محمدمهدی را چاپ کردید.»
همان لحظه محمدمهدی با سینی چای و میوه وارد اتاق شد. به محمدمهدی گفتم: «باورم نمیشه که این قدر زود بزرگ شدید.»
محمدمهدی گفت: «دست ما که نبود، از بس این محمدحسین اذیت میکرد و همه از دستش ذله شده بوند و هی میرفتن در خونه خانم ایبد و ازش شکایت میکردن، خانم ایبد هم مجبور شد، زود مارو بزرگ کنه. شاید محمدحسین عاقل بشه.»
تا محمدمهدی این حرف را زد، یکدفعه محمدحسین با عصبانیت داد کشید: «تو بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفتی به بزرگترت احترام بگذاری؟
محمدمهدی گفت: «واسه پنج دقیقه، خودت را بزرگتر میدونی؟»
دیگر داشت دعوا میشد. محمدحسین بلند شد و رفت جلوی محمدمهدی ایستاد و توی چشمهایش خیره شد و یقه محمدمهدی را گرفت و گفت: «الان حالیت میکنم کی بزرگتره.»
همان لحظه عکاسمان پرید و از آنها عکس گرفت. (عکس شماره۲)
من ترسیدم دعوا شدید بشود و دیگر نتوانیم با آنها مصاحبه کنیم، برای همین پریدم وسط و گفتم: «راستی الان چیکار میکنید؟»
محمدحسین رفت یک گوشه نشست و با اخم گفت: «میبینی که داریم دعوا میکنیم.»
حسابی کنف شدم. محمدمهدی گفت: «دوتامون دانشجو هستیم.»
گفتم: «از این که زود بزرگ شدید، چه احساسی دارید؟»
باز محمدحسین گفت: «خودت چه احساسی داری؟ ما هم مثل تو.»
این محمدحسین را با یک من عسل هم نمیشد خورد. محمدمهدی گفت: «بفرمایید چایتون سرد میشه.»
گفتم:«راستی، خانم ایبد کجاست؟»
تا این را گفتم، یکدفعه محمدحسین و محمدمهدی به هم نگاه کردند و لبخند زدند. ما تعجب کردیم.
گفتم: « نه به دعوای یک دقیقه پیشتون، نه به حالا، موضوع چیه؟»
یکدفعه یک قل، دوقلها با هم گفتند: «بعدا میفهمید.»
گفتم : «حالا بگید.»
گفتند: «نه در شماره بعدی مجله دوست میفهمید.»
گفتم : «راستی حالا که بزرگ شدید، باز هم میآیید مجله؟»
محمدحسین گفت: «معلومه که میآییم.»
محمدمهدی گفت: «ما صد ساله که با بچهها دوستیم.»
گفتم: «خب، دیگه چه حرفی برای بچهها در صدمین شماره مجله دوست دارید؟»
یکدفعه دوتایی با هم گفتند:«صد ساله به این سالها.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 100صفحه 35