مجله کودک 100 صفحه 35

گفتم: «چه شرطی؟» گفت: «باید یک عکس بزرگ از من چاپ کنید، یک صفحه کامل.» گفتم: «اه، نمیشه که، این قدر جا نداریم. تو نصف صفحه میتونیم عکس دوتاتون رو بزنیم.» محمدحسین گفت: «نمیخواهد عکس دوتاییمون رو بزنید، عکس منو که چاپ کنید، انگار که عکس محمدمهدی را چاپ کردید.» همان لحظه محمدمهدی با سینی چای و میوه وارد اتاق شد. به محمدمهدی گفتم: «باورم نمیشه که این قدر زود بزرگ شدید.» محمدمهدی گفت: «دست ما که نبود، از بس این محمدحسین اذیت میکرد و همه از دستش ذله شده بوند و هی میرفتن در خونه خانم ایبد و ازش شکایت میکردن، خانم ایبد هم مجبور شد، زود مارو بزرگ کنه. شاید محمدحسین عاقل بشه.» تا محمدمهدی این حرف را زد، یکدفعه محمدحسین با عصبانیت داد کشید: «تو بعد از این همه سال هنوز یاد نگرفتی به بزرگترت احترام بگذاری؟ محمدمهدی گفت: «واسه پنج دقیقه، خودت را بزرگتر میدونی؟» دیگر داشت دعوا میشد. محمدحسین بلند شد و رفت جلوی محمدمهدی ایستاد و توی چشمهایش خیره شد و یقه محمدمهدی را گرفت و گفت: «الان حالیت میکنم کی بزرگتره.» همان لحظه عکاسمان پرید و از آنها عکس گرفت. (عکس شماره۲) من ترسیدم دعوا شدید بشود و دیگر نتوانیم با آنها مصاحبه کنیم، برای همین پریدم وسط و گفتم: «راستی الان چیکار میکنید؟» محمدحسین رفت یک گوشه نشست و با اخم گفت: «میبینی که داریم دعوا میکنیم.» حسابی کنف شدم. محمدمهدی گفت: «دوتامون دانشجو هستیم.» گفتم: «از این که زود بزرگ شدید، چه احساسی دارید؟» باز محمدحسین گفت: «خودت چه احساسی داری؟ ما هم مثل تو.» این محمدحسین را با یک من عسل هم نمیشد خورد. محمدمهدی گفت: «بفرمایید چایتون سرد میشه.» گفتم:«راستی، خانم ایبد کجاست؟» تا این را گفتم، یکدفعه محمدحسین و محمدمهدی به هم نگاه کردند و لبخند زدند. ما تعجب کردیم. گفتم: « نه به دعوای یک دقیقه پیشتون، نه به حالا، موضوع چیه؟» یکدفعه یک قل، دوقلها با هم گفتند: «بعدا میفهمید.» گفتم : «حالا بگید.» گفتند: «نه در شماره بعدی مجله دوست میفهمید.» گفتم : «راستی حالا که بزرگ شدید، باز هم میآیید مجله؟» محمدحسین گفت: «معلومه که میآییم.» محمدمهدی گفت: «ما صد ساله که با بچهها دوستیم.» گفتم: «خب، دیگه چه حرفی برای بچهها در صدمین شماره مجله دوست دارید؟» یکدفعه دوتایی با هم گفتند:«صد ساله به این سالها.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 100صفحه 35