مجله کودک 100 صفحه 44

قصه دوست قسمت سوم فرار از جهنم نوشته: پیرگربپاری ترجمه : سمیه نوروزی شیطونک بیهیچ چون و چرایی، از اول زندگیاش شروع کرد به تعریف کردن. همینطور که حرف میزد و به آخر داستان نزدیکتر میشد، آقای خیلی مهربان زد زیر گریه و زیر لب گفت: ـ جالبه! تا اونجایی که یادم مییاد، اولین باره همچین اتفاقی میافته. خوب ... حتما خواست خدا این طور بوده، پسرم! من فقط یک راه میتونم به تو پیشنهاد کنم. اونم اینکه یه راست بری و با خودش صحبت کنی. من آدمم و سرو کارم فقط با آدماست. ـ باید برم خدا رو پیدا کنم؟ ـ این بهترین کاریه که میتونی انجام بدی. ـ ولی چه جوری؟ ـ خوب خیلی سادهست. بال داری؟ ـ بله ـ پس پرواز کن و تا بالاترین نقطه ممکن برو، بدون اینکه به چیزی فکر کنی، دعایی را که بهت یاد میدم بخون، خیلی ساده. این دعایی است که تو را به بهشت هدایت میکنه. و خیلی یواش دعا را خواند. دعا خیلی راحت و کم بود. ولی خیلی خیلی قشنگ بود. از من نخواهید که برایتان بخوانمش. چون اگر من هم آن دعا را بلد بودم. الان در بهشت بودم. شیطونک دعا را حفظ کرد و از آقای خیلی مهربان تشکر کرد. پر زد و تا بالاترین جایی که میتوانست پرواز کرد. بدون اینکه به چیزی فکر کند، مرتب دعا را تکرار میکرد. بالاخره ... بعد از سه بار خواندن ... به خواب عمیقی فرو رفت ... در سفیدی دید که نگهبان پیری با ریش بلند و عبایی آبی جلویش ایستاده بود. هاله نوری دور سرش داشت، یک دسته کلید هم همراهش بود. ـ آهای ... شما ! کجا میروید؟ ـ میخوام با خدای مهربون حرف برنم. ـ با خدای مهربون؟ چیز دیگه نمیخوای؟ با این شاخها؟ و این بال؟ نه. تو اصلا به خودت نگاه نکردی؟ ـ ولی من یه دعا بلدم. با اون تا اینجا اومدم. حالا نگهبان نرمتر شد. ابروهایش در هم رفت و به شیطونک نگاه کرد. بعد هم شروع کرد به غر زدن: ـ آخر چطور ممکنه؟ ... خوب، حالا که اینجایی، باید چند تا امتحان بدی. خوندن و نوشتن بلدی؟ میتونی جمع و تفریق کنی؟ ـ بله ، بلدم. ـ حالا میبینیم. ولی من مطمئنم که تو مدرسه نرفتی. ـ ازتون معذرت می خوام، مدرسه رفتم. ـ راست میگی؟ دو با دو چند تا میشه؟ ـ چهار تا ـ هوم ... از کجا فهمیدی؟ ... خوب تو این امتحانا شرکت میکنی؟ ـ بله آقا. ـ واقعا میگی؟ ـ بله آقا. ـ نمیترسی؟ ـ نه آقا. ـ خوب هر جور دلت میخواد! از اینجا

مجلات دوست کودکانمجله کودک 100صفحه 44