یاد دوست
خوش گذشت
به روایت همسر
به روایت امام
به روایت تاریخ
یکدفعه احساس کردم ریختهاند پشت در خانه. از توی ایوان که نگاه کردم دیدم یکهو یکیشان خودش را رساند بالای دیوار بلند حیاطمان. از سر و صداهایی که شد فهمیدم دنبال راهی هستند که وارد خانه شوند.
تا آمدم بگویم "آقا"، صدای شکستن دری که بین درونی و بیرونی خانه بود راه نفسم را گرفت. آقا آن طرف حیاط بود. همان صدای کوتاه من را که شنید، رویش را برگرداند طرف در و بلند صدا کرد: در را نشکنید دارم میآیم.
همان وقت یکی دیگر هم پرید بالای دیوار. خیلی ترسیده بودم. آقا را کم کم داشتم توی تاریکی پیدا میکردم هر لحظه این احساس را داشتم که دارد به نفراتی که روی دیوار خانه هستند اضافه میشود. آقا یک بار دیگر فریاد زد: "در شکست، بروید بیرون، من دارم می آیم."
تا از بالای دیوار دیدند آقا دارد از آن طرف میآید به طرف جایی که من هستم، از دیوار پریدند پایین، همهشان؛ انگار دوباره حیاط آرام شد. آقا رسیدند نزدیک من؛ حالا قشنگتر میشد ببینمش. سحر شده بود. دو تا چیز را گذاشتند توی دستم و آن وقت دستم را مشت کردند؛ یکی مهرشان بود، یکی کلید قفسهشان. گفتند: "این ها پیش تو باشد. به هیچکس هم نگو که پیش توست.
آقا آرام رفتند سمت در بیرون. احمد وحشتزده از خواب پرید. جویای حال آقا شد، گفتم: از این در رفت. تقلایش را که برای رفتن دیدم گفتم نرو احمد، ولی رفت. رفت و اتفاقاً زود هم برگشت! گفت یک ساواکی میخواسته با هفت تیر بزندش. یعنی گفته اگر جلو بیایی میزنم.
کمی که از محله دور شدیم ماشین را عوض کردند؛ از یک فولکس کوچک به یک ماشین بزرگ. فهمیدم فولکس را برای تنگی کوچه انتخاب کردهاند. با سرعت خیابانهای قم را طی کردند. حتی تا میانه
های راهی که به تهران میرسید هم میدیدم که دور و برشان را با هراس نگاه میکنند. پرسیدم نگران چه هستید؛ گفتند: "میترسیم مردم دنبالمان آمده باشند؛ آن ها شما را دوست دارند."
آنقدر میترسیدند که حتی برای نماز صبح هم نگه نداشتند تا پیاده شوم و دو رکعت نماز بخوانم. نزدیک بود آفتاب بزند. مجبور شدم همان جا بین دو نفر مأمور، نماز صبحم را نشسته بخوانم.
از قم تا تهران باهاشان صحبت کردم، به چاههای نفت که رسیدیم گفتم تمام این بدبختیها به خاطر نفت است، چرا اینطور میکنید... یکیشان که پیش من نشسته بود تا خود تهران گریه کرد.
مستقیم آمدیم فرودگاه. همه چیز آماده بود. داخل هواپیما که رفتیم دیدم یک جا پتو انداختهاند؛ خیلی مرتب! معلوم بود هواپیما باری است. گفتند هواپیمای مسافری آماده نداشتیم. میخواستیم با سرعت برنامهمان پیش برود برای همین... جواب دادم:
"نه نمیخواستید در میان جمعیت بروم." از این میترسیدند.
عصر چهاردهم آبان خبر را پخش کردند. بازاریها بازارشان را تعطیل کردند، طلبهها هم درسهایشان را؛ تلگراف پشت تلگراف، نامه پشت نامه، طومار پشت طومار: "آقا روح الله را بر گردانید
همان وقت آقا روح الله در اتاق شماره 514 طبقهی چهارم هتلی در بلوار پلاس آنکارا حضور داشتند. جمعیت خبرنگارانی که از محل
استقرارشان باخبر شده بودند، آمده بودند تا با ایشان مصاحبه کنند. کسانی که نمیخواستند دستگیری امام در معرض قضاوت افکار عمومی قرار بگیرد، ترتیب انتقال ایشان را به ساختمان فتوتم دادند. پس از چند تغییر مکان دیگر، سرانجام بیست و یکم آبان ایشان را به شهر "بورسا" در غرب آنکارا منتقل کردند و در یکی از ساختمانهای جنوبی آن اسکان دادند.
امام از همان روزها کاغذ و قلم میخواستند و شروع کردند به یادگیری
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 01صفحه 10