آیا خدا ما پسرها را خواهد بخشید؟
پسران
خدا ما را ببخشید، اصلاً خدا باید تمام پسرها را ببخشد. به خاطر پسر
بودنمان که نه، به خاطر کارهایی که توی بچگیهایمان کردیم، البته
من زیاد پسر بدی نبودم. ننه بزرگ میگفت:
" این رضا " خیلی بچه خوبیه، من تو عروسی داییاش شناختمش این
را هم به خاطر این میگفت که مهدی، فرهاد و امیر همهاش بین تالار
آیینه و سالن اصلی میدویدند چون همه به هم راه داشت و همه میز
و صندلیها را به هم میزدند و مهدی وقتی داشت از دست باباش در
میرفت دو تا بشقاب را شکست و این خبر به گوش همه رسید، البته
ننه بزرگ فکر نمیکرد که آن روز من یک نمره فاجعهآور آورده بودم و
مجبور بودم یک گوشه سالن کز کنم تا توی تیررس نگاه بابام نباشم.
همه ما پسرها موقع خودش حسابی اشتباههای بزرگ کردهایم
مثلاً آن وقتها تیر و کمان سنگی توی دست اکثر پسرها بود و به قول
خودشان با آن شربازی در میآوردند. یادمه که توی محله ما هیچ تیر
چراغ برقی نبود که لامپ سالم داشته باشد اصلاً برای همه پسرها
افت داشت که توی محله چراغ سالم روی تیر باقی مونده باشه. عباس
بهترین تیرانداز محله ما بود. گنجشک را روی هوا میزد آن هم از
فاصله صد متری، البته بگذریم از اینکه یک بار با تیر و کمان حصیری
چشم مرا نشانه رفت و بعد از دو، سه تا عمل هنوز آثارش روی قرنیه
چشمم باقی مانده است. شربازیهای ما پسرها که به همین راحتیها
تمامی ندارد. اما مخترین شر محله محسن بود. اکثر بازیهای جدید
را یا خودش اختراع میکرد یا از محلههای دیگر وارد محلهمان
میکرد. شربازیهای جدید اختراعی خودش را هم به محلههای دیگر
صادر میکرد.
فکر میکنم او از همه گناهکارتر بود. ما فقط نوشابههایی که
او میخرید میخوردیم. او بخاطر شر بودنش
پول را هم از محلههای دیگر میگرفت، البته این
مال وقتی بود که با محله بالایی اعلام جنگ
نشده بود. یک بار که برق رفته بود، محسن
مثل همیشه شش متر به هوا پرید
این طوری
قد درازش بیقوارهتر جلوه میکرد. او داد زد: " فهمیدم چه کار
کنیم. همه مطمئن بودیم نقشههای او حرف ندارد و دست کم
چند روزی همه ما را از بیکاری در میآورد. محسن خودش رفت توی
خانه و با دو تا بسته چسب بیرون آمد. یکی از چسبها را به عباس داد
و یکی را هم خودش برداشت. بچهها به دو گروه تقسیم شدند. من
مسئول حمل چسب گروه عباس شدم. به خاطر قطع برق فقط صدای
گریه بچهها میآمد. کوچه بالایی را به دو قسمت تقسیم کردیم. ما به
سراغ خانههای شمالی رفتیم و گروه محسن مأمور خانههای جنوبی
شد. ظرف ده دقیقه زنگ تمام درهای کوچه با چسب چسبیده شده
بود. صورت عباس و محسن از خوشحالی گلانداخته بود و مهدی
میگفت:
" ولی خیلی خندیدیمها. .. و من باز هم ساکت به نتیجه قضیه
فکر میکردم. با اینکه وجدانم حسابی از ماجرا کدر است اما
اتفاقات بسیار جالبی افتاد. فکر کنید چطور برق که آمد همه چیز
به هم ریخت. صدای زنگ، عالم را برداشته بود، همه محل به هم
ریخته بود. از بچه گرفته تا پیرزن و پیرمرد توی کوچه ریخته بودند و
دنبال مقصر میگشتند. محسن به جای فرار پخش زمین شده بود و
میخندید، حدود صد نفر دنبالمان میدویدند. انگار زلزله آمده بود
البته شربازی ما پسرها تمامی ندارد. یک عمر وقت میخواهد که آدم
همهاش را تعریف کند. آتش زدن دم موش، اذیت کردن معلم وقت
رفتن به خانه، عوض کردن وسایل کیف بچههای کلاس و شکستن شیشه با توپ و هزار و یک اتفاق ناخوشایند دیگر، که همهاش هم به
خاطر پسر بودنمان است. اما از این همه شربازی برایمان چه مانده؟
محسن الان زندگی خوبی با همسرش دارد. عباس دو تا پسر از
خودش شرتر دارد و موهایش سفید شده است. امیر توی اصفهان
استاد خلبان است. مهدی هم برای خودش کار میکند
و هم توی یک مؤسسه تبلیغاتی آدم موفقی است. من
هم نشستهام یک گوشه و به خاطر گذشتهها عذاب
وجدان میکشم. به نظر شما آیا خدا، ما پسرها
را خواهد بخشید؟
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 02صفحه 29