مجله نوجوان 04 صفحه 28

می کرد و من خنک می شدم. ننه رقیه هم گریه می کرد. وقتی می رفتن، توی دلم یه جورایی می شد. اون روز هم وقتی تو رو دیدم، انگاری که خواب باشم توی دلم یه جورایی شد. اینهارو تا حالا به کسی نگفتم، چون باورش نمی شه. آخه کی باورش می شه، «میتی چل» خواهرزاده شیرین عقل بل بله گوش آقا غلام، توی بیداری از پشت پنجرههای اتاقش که یک، دو، سه تا میله آبی داره، یه چیز قشنگ دیده؟ کی باورش می شه که یک کلاغ زاغی توی بیداری لبهای شکری منو می خندونه؟ کی باورش می شه که « میتی چل » عاشق یه کلاغ شده؟ عاشق یه کلاغ! از روز دعوا به این طرف، عصرها با عیالت که به سیاهی خودت نبود، دوتایی میومدین روی آنتن کج خونه ملیحه خانوم می نشستین و سرو صدا می کردین. من هم میومدم پشت پنجره و زل می زدم بهتون. بعضی جمعهها وقتی زن دایی پلو می پخت، یه کم برنج نیگه می داشتم و می ریختم پشت پنجره تا بخورین، حتی یه بار که مهمون اومده بود، زن دایی واسه قیافه، یه کم هندونه برام آورد، من همشو ریختم براتون تا بخورین جیگرتون خنک شه. با این که شما هیچ کدوم رو نمی خورین دل من به همین که براتون غذا می ریزم، راضی بود. کاش باز هم اون روزهای قشنگ برگرده، زاغی. بدجوری بهتون عادت کرده بودم. اگه یه روز دیر میومدین دلم شور می افتاد. وقتی میومدین اونقدر سرگرم کارهاتون می شدم که هم چیز یادم می رفت. قبل از شما، همیشه غروب که می شد وقتی که سر و صدای بازی بچههای شهرک می پیچید توی اتاق، صداشون می پیچید توی سرم، می رفتم گوشه اتاق، دستامو می ذاشتم روی گوشهام و تا وقتی زن دایی با ترکه میومد سراغم، اون قدر داد می زدم تا اونا از پشت خونه برن گم شن، ولی نمی رفتن. بعضی وقتها که زن دایی سر کوچه با زنهای محل سبزی پاک می کردو تا مستراح رفتن منو واسشون تعریف می کرد و صدامو نمی شنید، اون قدر داد می زدم تا زیر دلم درد می گرفت و بی حال می افتادم روی زمین، بعد با صدای گفته گریه می کردم آخه بهشون حسودیم می شد. اما از وقتی تو و عیالت اومدین پشت سه تا میله آبی، دیگه به هیچ کس حسودیم نشد. بهرام، پسردایی غلام هم از همین آتیشی بود. از این که می دید وقتی اونو بچههای محل میان پشت خونه، خر- پلیس و میخک بازی می کنن و صدای من در نمیاد، آتیشی می شد. خدا لعنتش کنه که تو رو از من گرفت. حتماً چند بار اومده و زاغ سیای ما رو از سوراخ در چوب زده والا از کجا می دونس که سر من به شماها گرمه؟. .. از گور بابای کچلش؟ می دونی زاغی، شاید اگه خودم لای تیکه پارچه ای که از کفن « بابا جان رضا » برام مونده( این تو شهرک رسمه ) نمی پیچیدمت و با دستای خودم خاک روت نمی ریختم، باورم نمی شد که تو مردی. دیروز عصر هم باورم نشد، وقتی دیدم عیالت تک و تنها اومده و نشسته روی آنتن، شستم خبردار شد که یه خبراییه. تو چشماش که نیگا کردم، فهمیدم توی دلش آشوبه. وقتی بلند شد و رفت، نمی دونم چی شد که صدای بچهها دوباره پیچید توی اتاق، پیچید توی سرم. دوباره رفتم گوشه اتاق و داد زدم. همین که زن دایی در رو باز کرد، جلدی از اتاق پریدم الان که دایی غلام و زنش دارن همه جا رو دنبالم می گردن، دنبال شون راه افتاده و وقتی زن دایی، ننه، بابای مرده منو لعن و نفرین می کنه خوش به حالش می شه. می دونی اگه من پیدا نشم، بهرام عشق می کنه. خدا کنه هیچ وقت پیدا نشم. این جا چه قدر سرده، تو هم سردته؟ چی می­گم، تو که مردی، حالیت نیس. میت شدی، کاش منم می مردم. کاش اصلاً اون روز پام می شکست و اصلاً نمی اومدم پشت پنجره. همون روزی که ملیحه خانم، همسایه دیوار به دیوارمون دوباره با شوهرش دعواش شده بود و زیر کتک، کس و کارش رو فحش می داد. سرو صدا رو که شنیدم، اومدم پشت پنجره، پنجره ای که از اومدن اون آقا کیفیه به این طرف، یک،دو، سه تا میله آبی پشتش اومده بود. اونا رو مرتضی جوشکار به سفارش دایی غلام جوش داده بود. اون روز بیش تر اهل محل اومده بودن روی پشت بوما و تماشا می کردن. همون جا بود که تو رو دیدم. با یه کلاغ دیگه که به سیاهی خودت نبود. نشسته بودین روی آنتن کج خونه ملیحه خانم و توی حیاط رو نیگا می کردین. نمی دونم چطور شد که برای یه لحظه دو تایی زل زدیم توی چشمهای هم. من و تو « میتی چل » و « کلاغ زاغی ». اینو برای هر کی بگم آنی می فهمه که چرا پشت پنجره اتاق منو سه تا میله آبی زدن و در رو به روم قفل کردن. زاغی جون! از همون موقع مهرت به دلم نشست. نمی دونم چرا، شاید چون خیلی شبیه من بودی، وقتی دیدمت، دیگه صدای هیچ چیز رو نشنیدم. نه صدای گریههای ملیحه خانم و نه صدای خنده مردم روی پشت بوما رو. خشکم زده بود، بدنم شل شده بود، قلبم تند تند می زد. انگاری که « بابا جان رضا » ی خدا بیامرزم رو دیده باشم می خندیدم. شاید باورت نشه زاغی، قبل از تو، شبهایی که دایی غلام توی اتاق بغلی، توی رخت خوابش آروق می زد، « بابا جان رضا » و «ننه رقیه » میومدن توی خوابم. « ننه رقیه » یه لباس سورمه ای با گلهای قرمز تنش می کرد و چادرشو میانداخت روی سرش. اولش حسابی منو بغل می کرد و تند تند با ماچهای خیسش قلقلکم می داد. آخه دندون نداشت طفلک. بعد چادرشو می بست به کمر و سر و تن منو توی تشت می شست. «بابا جون رضا » هم لباس کارهای آبیشو، همونایی که باهاشون می رفت کارخونه، تنش می کرد. اون فقط نیگام می کرد. آخه دست نداشت تا بغلم کنه. ( دستهاش توی کارخونه پای دستگاه برش قطع شده بود )دور وای میستاد و وقتی من تمیز می شدم و کبودیهای روی تنم، (شاه کارای زن دایی) معلوم می شد، دو دفعه می گفت : « عزیز بابا، عزیز بابا » بعد گریه می­کرد و دایی غلام و زنش رو لعن و نفرین ب بعضی وقتا آدما به یه چیزایی عادت می کنن که اگه یه روز نباشن، بدجوری دلتنگشون می شن، درست مثل من که به دو تا چشم سیاه تو عادت کردم. همون دو تا چشم سیاهی که یه روز عصر اومدن تو زندگیم. از همون روز بود که مرغ سیاهه از تخم گذاشتن افتاد. اینو تا به حال بهت نگفته بودم. مرغه پاک زده بود به سرش، هرروز می­رفت گوشه حیاط، کنار بشکههای نفت کز می کرد تا غروب، آخر سرهم یه چیزی از توی باغچه پیدا کرد و چپاند توی دهانش و خلاص. زبون بسته خیلی زجر کشید تا مرد. اون دمای آخر هر چی دوا به نافش بستم افاقه نکرد. وقتی می مرد یه جورایی به من نیگا می کرد، انگاری می گفت : « خاک بر سرت که سر من هوو آوردی » حق داشت بیچاره. آخه می دونی از وقتی تو اومدی، من دیگه اونو تحویل نگرفتم. شاید اگه تو با اون دو تا چشم سیاهت نیومده بودی، من الان این جا نبودم. تنگ غروب، توی قبرستون بیرون شهرک، بغل قبرهای سفیدی که کنار هر کدومش یه فانوس روشنه، تک و تنها. یادش به خیر، توی تنها سالی که درس خوندم، اون موقع کلاس اول بودم، همیشه قبل از مدرسه با بچههای شهرک می اومدیم توی زمین خاکیه بغل قبرستون و با خیرآبادیها، فوتبال تیغی می زدیم. بعد همه می رفتیم موتورآب کنار باغ « براتعلی نانوا » و تا اذان، توی آبی که از یه لوله بزرگ می ریخت توی حوضچه آب تنی می کردیم. همیشه وقتی مردهای شهرک از کارخونه برای نماز و ناهار می زدن بیرون، ما می فهمیدیم که موقع مدرسه اس، شلوارها و روپوشهای چرک و خیسمون رو بر می داشتیم و توی جاده خاکی که دو طرفش سبزی کاری بود، گم می شدیم. همون موقعها بود که یه­آقاهه با کیف مشکی از شهر اومد و منو معاینه کرد، بعد یه چیزی روی کاغذ نوشت و داد به دایی غلام و پول گرفت. از اون به بعد من دیگه هیچ وقت مدرسه نرفتم. آخه زن دایی نذاش، می گفت من چلم، می گفت اون آقا کیفیه گفته که من چلم، روی کاغذ هم نبشته. منم مجبوری موندم تو خونه و مرغ سیاهه شد مونسم. نمی دونی چه قدر دوست دارم یه بار دیگه توی اون آب یخ موتور دراز بکشم تا مور مورم بشه. هیچ وقت یادم نمیره، یه بار که توی حوضچه دنبال تشتک و تیله می گشتیم، سر یه تیکه آهن که زیر آب مث تشتک بود، زدم ابروی بهرام، پسر دایی غلام را با آرنج شکوندم. با این که شبش زن دایی حسابی تلافیشو در آورد، ولی باز بهرام کینه منو به دل گرفت و از همون موقع شدیم دشمن خونی هم. شاید اگه من اون کارو نمی کردم، تو حالا زنده بودی. حتماً

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 04صفحه 28