مجله نوجوان 04 صفحه 29

داستان کتابهای کلاس اولم یادگاری مونده بود و گذاشتمت کنار متکام، چشمامو که بستم خواب تو و عیالتو دیدم. عیالت یه لباس سورمه ای با گلهای قرمز پوشیده بود و چادرش رو انداخته بود روی سرش. تو هم لباس کارهای آبیه «بابا جان رضا» رو پوشیده بودی. وقتی شماها رو با اون قیافهها دیدم، اول خندیدم، اما بعد کم کم باورم شد. عیالت چادرشو بست به کمر و سر و تن منو توی تشت شست. تو فقط نیگا می کردی، آخه بال نداشتی تا بغلم کنی، برای همین دور وایسادی و وقتی کبودیهای تنم معلوم شد، دو دفعه گفتی: « عزیز بابا، عزیز بابا » بعد دایی غلام و زنش رو لعن و نفرین کردی و من خنک شدم. عیالت گریه می کرد. وقتی می رفتین، تو آستینهای خالی لباستو تکون دادی، منم خوشم اومد و خندیدم. دوباره خندیدم زاغی. امروز اگه با دستهای خودم این جا، کنار قبر «بابا جان رضا» و « ننه رقیه » چالت نمی کردم، باورم نمی شد که تو مردی. روی یه تیکه آجر نوشتم زاغی و گذاشتم روی خاکت. دیگه باید برم. گوش کن. صدا می یاد، باید فرار کنم، فقط زاغی جون اسم من همیشه یادت بمونه: « میتی». شاید سال دیگه مکه بشه، یکی بیاد و بخواد کلاغ زاغیشو مثل من کنارت خاک کنه، اگه مثل من چشمهاش زیادی گود بود و بل بله گوش، اگه خیلی شبیه کلاغ بود اگه عاشق بود، قصه منو براش تعریف کن. قصه « میتی چل » و دو تا چشم سیاه پست پنجره رو. من هم می رم بلکه یه جا، یه پنجره با یک، دو، سه تا میله آبی پیدا کنم که روبروش، روی یه آنتن کج، یه کلاغ زاغی با عیالش نشسته باشه. آخه می دونی بعضی وقتا آدما به یه چیزایی عادت می کنن که اگه یه روز نباشن، بدجوری دلتنگشون می شن بیرون. بعد از پنج سال که از مردن « ننه رقیه » می گذشت، برای اولین بار وقتی لنگههای چوبی در رو باز کردم، گرد و خاک آشنای کوچههای شهرک، خودشونو هل دادن توی خونه. کوچه شلوغ بود. جلوی در خونه، خونه ای که از پنج سال پیش رسیده بود به دایی غلام ( آخه می گفتن چون من چلم، نمی تونم وارث باشم بعضی وقتها فکر می کنم همه این حیلهها و کتکها نقشه بوده تا خونه و اون یه ذره ماهیونه کارخونه رو بالا بکشن) بچههای شهرک دور درخت توتی که هفت سال پیش آقاجان کاشته بود، جمع شده بودند. بهرام هم بود. منو که دیدن، زدن زیر خنده و یه جوری که انگار بخوان چیزی رو نشونم بدن، رفتن کنار. وقتی دیدم بهرام تو رو سر و ته گرفته و داره پاهاتو به طنافی که از درخت آویزونه می بنده، دلم خون شد. نمی دونم چه جوری گرفته بودنت. توی چشام که نیگا کردی، دوباره توی دلم یه جورایی شد. خواستم بیام سراغت اما زن دایی پس یخه مو گرفت و گفت: « کجا می ری؟ می ری چل بازی درآری، کار بدی دستمون؟» بهرام ترسید و کنار رفت، بچههای شهرک مثل دیوونهها سر وصدا می کردن. بعضیهاشون عشق می کردن، بعضیهاشون هم انگاری چندششون شده باشه، از دور تماشا می کردن. دو تا بالتو بریده بودن زاغی! از جاشون همین جوری خون می ریخت روی خاک کوچه. یاد « بابا جان رضا »ی خدابیامرزم افتادم. اون روز هم که «بابا جان رضا » با داد و ناله و فریاد، یهو از در خونه اومد تو حیاط، دستاشو نیاورده بود. بعداً حالیم شد که زیر دستگاه توی کارخونه جا گذاشته شون. من و « ننه رقیه » نشسته بودیم کنار باغچه و « ننه رقیه » داشت سر و تن منو توی تشت می شست. «بابا جان رضا » وسط حیاط نشست و زل زد به ما، خون همین جوری از دستاش می ریخت روی خاکهای کف حیاط، من ترسیده بودم. مردم از در و دیوار و پشت بوم ریختن توی خونه، مردها همدیگه رو صدا می زدن و زنا جیغ می کشیدن و سرهای بچههاشونو می گرفتن توی دامنشون تا چیزی نبینن. « بابا جان رضا » با صورت عرق کرده ورنگ پریده، یه کم به « ننه رقیه » نیگا کرد، یه کم به من، بعد دو دفعه گفت: « عزیز بابا، عزیز بابا». بعد خندید و با صورت افتاد روی زمین. « ننه رقیه » سر منو گرفت توی سینه اش و فشار داد تا چیزی نبینم، اما شنیدم که یه چیزی آروم تو سینه اش پاره شد از همون موقع هم شدم « میتی چل ». هنوز صداش توی سرمه. چنگ زدم توی صورت زن دایی و پابرهنه دویدم تو کوچه، بهرام و بچهها در رفتند. عیالت روی بوم بود و داشت تموشا می کرد. زیر سینه ات سولاخ بود. هنوز داشتی نیگام می کردی. وقتی طنافو بریدم و گرفتمت رو دست، انگاری که دیگه خیالت راحت شده باشه، یه نیگاانداختی روی بوم و بعد آروم اون دو تا چشم سیاهتو برای همیشه بستی. نفس آخر تو که روی دستام می کشیدی، زاغی! دو دفعه گفتم: « عزیز بابا، عزیز بابا »اون وقت گریه کردم. یه صدای آشنا توی سرم پیچید و عیالت که به سیاهی خودت نبود از روی بوم پر زد و رفت. دیشب روی پشت بوم خوابیدم، دایی غلام و زنش وقتی حال منو دیدن جرأت نکردن چیزی بگن تو رو هم پیچیدم میون یه تیکه پارچه ای که لای

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 04صفحه 29