مجله نوجوان 06 صفحه 4

فردا تعطیله! فیتیله مسعود ملک یاری جلو می­کشد و می­گوید: «این که ما زود می­ریم خونه اصلاً هم خوب نیست چون از درسمون عقب می­افتیم.» به اطرافیانش نگاه می­کند و همه به خصوص زهرا به او اخم می­کنند. صورتش را به طرف من برمی­گرداند و می­گوید: «آقا من یک دوست توی مدرسه بغلی دارم که اون هم کلاس سومه فقط رنگ روپوشش و مقنعه اش با من فرق می­کنه. امروز که ما زنگ آخر تعطیل شدیم، من می­دونم اونا کلی از کتابشون رو می­خونن. هی میاد در خونه ما و پز درسها شونو می­ده. خوب حالا می­بینید که زود رفتن خوب نیست. » و دوباره به زهرا و بقیه که در فکرند نگاه می­کند. از او می­پرسم که نظرش در مورد این جلسهها چیست؟ «من فکر می­کنم باید بعد از تعطیلی ما باشه» همین موقع مریم می­گوید: «اون موقع که بعد از ظهریها تو مدرسه ان... نمی­شه. و فرشته ادامه می­دهد: «می­تونن جمعه­ها بیندازن که تعطیله...» زهرا می­گوید: «مامان و بابای من روز معمولیش را به زور می­آیند. دیشب کلی دعوا بود که کی امروز بیاد. اون وقت تو میگی جمعه بذارن...» فرشته با صدای بلندتر می­گوید: «خوب، این جوری هم که نمی­شه. هی جلسه باشه ما از اون مدرسه عقب بیفتیم.» من قبل از این که کار به جاهای باریک بکشد خودم را وارد بحث می­کنم و از یکی دیگر از بچهها که تا حالا با همه حرفهای زده شده فقط موافقت می­کرد، می­پرسم: «شما می­دانی که در جلسههای اولیاء و مربیان چه کارهایی انجام می­شود و این کارها چه فایده­ای برای بچهها دارد؟» بله می­دانم. توی جلسهها در مورد... درمورد..., [فکر می­ کند]... همه چیزا حرف می­زنن. مثلاً این که چه طوری پدر مادر با ما درس کار کنن. یا در مورد این که مثلاً مدرسه چه مشکلاتی داره. بعضی موقعها مدرسه یه چیزهایی می­خواد که پول نداره بخره. مثلا ًپارسال مدرسه ما تلویزیون و ویدیو نداشت، اما امسال داریم. تازه بچهها می­گن قراره کامیپوتر هم بخریم. خوب مدرسه که پول نداره این همه چیز بخره. پدر و مادرهای ما کمک می­کنن تا مدرسه این چیزها را برای ما بخره. امسال ما هروقت معلم نداریم، می­ریم فیلم نیگا می­کنیم... یا مثلاً اگر مثل پارسال شیر دستشوییها خراب بشه، تو جلسه می­گن تا اگر کسی بلده بیاد درست کنه...» این جا با خنده نا خودآگاه من، همه بچهها مثل توپ می­ترکند و می­خندند. خودش هم خنده­اش می­گیرد، البته من منظورش را می­فهم و اجازه می­دهم تا صحبتش را ادامه بدهد: «به خدا راست می­گیم... پارسال تو جلسه گفتن چند تا از کلاسها اینجا مدرسه است؛ پر از کلاس، پر از بچههایی که با مقنعههای سفید یا کلههای برق انداخته با روپوشهای سورمه­ای یا سبز و یا آبی چشم به آینده دارند. صدای زنگ خشن مدرسه در حیاط می­پیچد. لحظه­ای سکوت بعد از صدای زنگ حکم فرما می­شود هیاهویی از دور سکوت را می­شکند و لحظه­ای بعد هجوم آدم کوچولوهای یک شکل به سمت درب خروجی مدرسه آغاز می­شود. گروهی به سمت آب خوری می­روند. کسی از گردن کس دیگر آویزان شده است و چندین کیف در هوا مشغول چرخیدن است. امروز زودتر از موقع، تعطیل شدهاند، دلیلش را می­دانم اما دلم می­خواهد از خودشان بپرسم. اجازه می­دهم تا خلوت تر شود. هیاهو کم کم می­خوابد. عده­ای آدم به سمت درب می­روند، صدایشان می­زنم. همگی در مقابل این که چرا زودتر تعطیل شدهاند یک جواب می­دهند: « انجمن اولیاء و مربیان داشتیم...آقا » زهرا خانم 9 ساله که مدام کیفش را روی شانه­اش جا به جا می­کند ادامه می­دهد: «دیروز بهمون گفتن، بگین پدر یا مادرتون فردا بیاد مدرسه، انجمن اولیاء و مربیانه. هرکس پدر یا مادرش نیاد از نمره انضباطش کم می­شه. ما هم رفتیم خونه وگفتیم. امروز هم به خاطر انجمن یک ساعت زودتر تعطیلمون کردند خدا کنه هرروز انجمن باشه...» همه بچهها گویی که زهرا حرف دلشان را زده باشد، می­خندند از او می­پرسم که آیا می­دانید انجمن اولیاء و مربیان چیست و در آن چه کارهایی انجام می­شود؟ او می­گوید: «فکر می­کنم این جور که مامانم هر سال تعریف می­کنه، همه مادر و پدرها میان توی نمازخونه می­شینن، بعد هم چند نفررا به نمایندگی پدر مادرها انتخاب می­کنن تا همه به آنها رأی بدن. بعدش هم شیرکاکائو و کیک می­خورن و میان خونه...» بچهها دوباره می­خندند و این بار کوتاه تر، از مریم که هم کلاسی زهراست و با هرحرف او یک ساعت می­خندد می­پرسم که آیا می­داند فایده جلسههای انجمن اولیاء و مربیان چیست یا نه؟ اما زودتر از او زهرا می­گوید: «...فایده­اش اینه که ما زود می­ریم خونه، واسه پدر مادرهامون هم این فایده رو داره که یک شیر کاکائو مجانی می­خورن...» و دوباره خنده بر لبها می­نشیند. مریم در حالی که سعی می­کند جلوی خنده اش را بگیرد و قیافه جدی پیدا کند می­گوید: «تو جلسهها در مورد ماها حرف می­زنن. این که کی درسش خوبه، کی بده. بعضی وقت­ها هم در مورد طرز رفتار پدرو مادرمون با ما حرف می­زنن چون هروقت مامانم می­آد جلسه تا چند روز هرکاری من بکنم از دعوا و کتک خبری نیست. از او می­پرسم: «فکر می­کنی دیگه چه خاصیتی داره؟ » «خاصیتش اینه که ما یک ساعت زودتر می­ریم خونه ...»و دوباره همه به جز فرشته می­زنند زیر خنده از فرشته که کلاس سوم است و قیافه جدی تری دارد همان سؤال را می­پرسم، مقنعه­اش را نوک انگشتانش

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 06صفحه 4