مرجان خوارزمی
عروسک گوشه حیاط
عروسک گوشه حیاط افتاده بود. نه اینکه فکر کنید از دست کسی افتاده یا جا مانده، نه، در واقع
او زشت شده بود. دخترک صاحب خانه موهایش را سلمانی کرده بود و روی صورتش نقاشی کشیده
بود. یکی از پاهایش را هم کنده بود؛ موقعی که میخواست پایش را در یک کفش کوچکتر جا بدهد و
خب، البته جا نشده بود. عروسک زشت را به گوشه حیاط پرت کرده بودند و او غمگین غمگین بود. حتی
گنجشکها هم از او فرار میکردند.
او سعی میکرد خاطرات خوب پشت ویترین را به یاد بیاورد؛ موهای مرتب و لباسهای تمیزش
را. ولی نمیدانست چرا تازگیها این خاطرههای خوب اذیتش میکردند.تنهایی به شکنجه
بزرگی بدل شده بود و بهترین دوستهای او مورچههایی بودند که از روی بدنش میان بر
میزدند. تقریباً فراموش شده بودتا اینکه یک روز آقای جوانی با دختر
کوچکش به خانه صاحب خانه آمدند. آنها میخواستند سرایدار
خانه بشوند که البته صاحب خانه آنها را قبول نکرد ولی به دختر
کوچک اجازه داد که عروسک زشت را برای خودش بردارد.
عروسک از دختر کوچک هیچی نمیدانست فقط میدید
که لباسهایش با لباسهای دختر صاحبخانه خیلی
فرق دارند. دخترکوچک، عروسک را به
سینهاش چسباند. عروسک گرمای
مطبوعی را حس میکرد. دخترک او
را شست؛ موهایش را شانه زد، یک
روسری برایش درست کرد و با کمک
مادرش یک پیراهن بلند برایش دوخت که پای نداشتهاش
را قایم میکرد و عروسک از این بابت کلی خوشحال شد.
دختر کوچک او را میخواباند و برایش لالایی میگفت و هرروز
بزرگ و بزرگتر میشد، تا روزی که عروسک را در یک چمدان
گذاشت و با خودش به جایی برد. عروسک مدتی طولانی در
چمدان ماند اما این بار آنقدر خاطرههای قشنگ از دخترک داشت
که گذشت زمان را نمیفهمید تا اینکه یک روز دخترک دوباره او را از
چمدان بیرون آورد، شست و لباس تازه برایش دوخت و او را کنار یک بچه
کوچک که عروسک از او بزرگتر بود خوابان. دخترک از آن به بعد شبها، هردوی آنها را
میخواباند و دختر کوچکتر روزها با او بازی میکرد و عروسک خوشحال خوشحال خوشحال بود.
عروسک
من یک مامان بزرگ دارم که اسمش مادرجون است. مادر جونم خیلی دل ضنده است.
براگس بابام که اسلاً دل ضنده نیست. من دلم یک اروسک میخواست.
بعد داداشم گفت بی قیرط تو پسری. اروسک مال دخترهاست. بعد
مامانم یک اروسک برایم دوخت که زشت بود و بوی پر مُرق میداد
چون مامانم با یکی از مطکاهامان پرش کرده بود. بعد بابایم فیش حغوغش
را به من نشان داد که خیلی سخت بود ولی معنیش این میشد که ندارم
اروسک بخرم بعد مادرجون وارد میدان اَمَل شد و من را به
یک اروسک فروشی بزرگ برد و یک اروسک بزرگ که خودم
انتخاب کردم برایم خرید. بعد همه با من بد شدند. داداشم
گفت من از خود رازیام و مامانم گفت بچه بدیام که درک
ندارم و بابایم اصلاً با من حرف نمیزد چون مامان بزرگم گوشوارههایغدیمیاش را
که یک گل غرمز هم داشت فروخته بود و برای من اروسک خریده بود بعد من گریه کردم و
به مادرجونم گفتم بریم اروسک را برفوشیم و گوشواره بخریم. بعد مامان بزرگم جلوی همه گفت
پول مال خوشهال کردن آدماست نه برای انباشطن که من نفهمیدم یعنی چی ولی بعدش
همه باهام خوبش شدند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 06صفحه 20