خسرو آقا یاری
قسمت پنجم
پهلوان سیّد ابراهیم حسینی
(سیّد ستون)
فراهم کنی. اگه به اون جایگاه رسیدی، خودت میفهمی. از
درونت اطمینان خاطر پیدا میکنی که هم خودت میفهمی
و هم دیگران متوجّه میشن که به پهلوانی رسیدی. کسی که
به این مقام برسه، اسیر دست بدن و قدرتش نیست. بدنش
روی اون سوار نیست که براش مایه دردسر و مصیبت بشه. این
پهلوانه که بدنش رو در اختیار داره و رو اون سواره. برای همین
هم گذشت زمان و پیری، تو اون تأثیر نمیذاره! پهلوان که پیر
و جوان نداره! تو زورمند و کشتی گیر شدی، امّا پهلوان نشدی.
حالا برو تا پهلوان بشی. من برات دعا میکنم.»
مدّتها از این ماجرا گذشت. من مرتّب به حرفهای پهلوان فکر
میکردم. ماه رمضان اومد. شبها چند ساعت بعد از افطار تا
نزدیکهای سحر تو زورخانهها ورزش میکردم. نیمههای ماه
بود. یه شب از زورخانه برمی گشتم. هنوز یک ساعتی تا سحر
مانده بود. به محله رسیده بودم. عجله داشتم که زودتر به
خانه و به سحری برسم. سر کوچهمون یه خانه خشتی بود که
خانواده فقیری با چند تا بچّه یتیم قدو نیم قد و مادرشون
تو اون زندگی میکردن. مادر بیچاره با بدبختی شکم بچّهها
شو سیر میکرد. کارگری میکرد و بچّه هاشو بزرگ میکرد.
همیشه به فکر اون بچّههای یتیم بودم. دیوار خانه
شکسته بود و زیر تیر چوبی
سقف با الوار ستون
زده بودن تا
سقف پایین
نیاد.
یه دفعه
چشمم به ستون
افتاد. تیر چوبی
از کمر شکسته بود و
قرچ، قرچی صدا میکرد.
داشت میخوابید زمین.
نمیدانستم چه کار کنم. اگه
ستون میافتاد، سقف خانه میاومد روی اون
بچّههای معصوم. دستپاچه شده بودم. چند بار
داد زدم و همسایهها رو صدا کردم، امّا از کسی
خبری نبود. چوب داشت میافتاد بی اختیار رفتم
جای ستون وایستادم و شانهام رو دادم زیر تیر چوبی
سقف تا شانهام رو زیر تیر دادم،ستون از هم وا رفت
و افتاد زمین. همۀ بار سقف اومد روی شانهام.
ماههای آخر عمر پهلوان بود. دیگه آثار ضعف و شکستگی توی
صورتش دیده میشد. فکر کردم حالال دیگه این پیرمرد نمیتونه
به من بگه شدی و نشدی. اون شب ورزش که تمام شد، جرأت
کردم و به طرف آقا دست دراز کردم. پهلوان گفت:«چیه سیّد،
کشتی میخوای؟» با شرمندگی گفتم:«بله آقا!» گفت:« خیلی
خب بیا جلو ببینم چه کار کردی؟» رفتم جلو و دستهام رو
توی دستهای پهلوان گذاشتم و فرو کوبیدیم. چند دوری توی
سرشاخ به هم پیچیدیم که یک دفعه من نشستم و از آقا زیر
گرفتم. هنوز کاملاً پای پهلوان رو توی بغل نگرفته بودم که با
همان یک پا منو پرت کرد بالای گود. افتادم توی یکی از غرفهها
و از حال رفتم. چند دقیقه بعد که به حال اومدم، آقا سیّد حسن
بالای سرم نشسته بود قند آب توی دهنم میریخت. بازم به
خنده گفت:«سیّد! شدی امّا نشدی!»
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. با اوقات
تلخی گفتم:« آقا شما چی
میگی هی شدی امّا نشدی؟
پهلوانی و کشتی گیری اگه
تمرین و کار کردنه که
شما میبینی من با چه
جدیّتی ورزش میکنم. تو
نوچههای شما هیچ کس
نمیتونه یه دقیقه جلوی
من مقاومت کنه؛
امّا خب شما یه
چیز دیگه هستی
که تو این سن و سال میتونی
منو با صد و بیست کیلو
وزن با پا پرت کنی. این که
دیگه کنایه و زخم زبون زدن نداره آقا جون. ما
قبول داریم، شما پهلوان پهلوانان هستی!»
آقا سیّد حسن خندهای کرد و گفت:« باباجون
د نشد. گوش نکردی، ملتفت نشدی. حالا خوب
گوش کن تا برات بگم. بارها بهت گفتم که پهلوانی
فقط به زور و قدرت و تنومندی و استاد بودن در
فن و بند نیست.
اگه فهمیدی که زورت رو کجا خرج کنی، از قدرتت
کجا استفاده کنی، به مقام پهلوانی میرسی. پهلوانی
روبه به آدم میدن باباجان. باید اسباب پهلوانی رو
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 07صفحه 12