آتش در همه افتاده بود؛ سکینه چیزی از تو کمتر نداشت. تب تن
سجّاد از شعلۀ جان تو. شعله میگرفت. چشمهایت میسوخت
مثل جگرت،مثل دخترت، مثل رُبات. مثل همۀ خیمه نشینان؛
مثل آسمان که خاکستر میشد و در چشم خورشید سیاهی
مینشاند؛ مثل خدا که سوگوار تو بود. مثل بهشت که به شوق
دیدار درختان بهشت تو دامن کشان به کربلا آمده بود و مگر
هفتاد و دو درخت برای ساختن بهشت کافی نیست؟
از نوشتههای محمدرضا سنگری
بابا آمد. براسب نشسته، همه حلقه زدیم گرداگرد اسب یال
افشان و پریشان. اسب میگریست و بابا در آرامشی غریب،
مهربانانه نگاهمان میکرد. از عمّه پیراهن طلبید. خنجر کشید.
گوشههای پیراهن را گسست تا آزمندان میدان درآن طمع
نبندند. پدر میرفت و جان من، در پی میدویدم و میافتادم.
خود را به اسبش رساندم. پای اسب را فشردم و به خواهش و
لابه پدررا فروآوردم. در آغوشم گرفت. نوازش کرد. میدانستم
میرود و بی او همۀ هستی سکینه تمام میشود. گفتم پدر
یادت هست خبر دردناک شهادت مسلم و نوازش حمیده؟ من
نیز ساعتی دیگر چون حمیدهام. به نوازشی یتیمانه این قلب
شعلهور را آرامشی ببخش.
میدانید بابا چه کرد؟ سرم را به سینه فشرد و در گوشم گفت:
"دخترم بیش از این قلب بابا را شعله ور نکن."
از نوشتههای محمدرضا سنگری
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 07صفحه 31