مجله نوجوان 10 صفحه 5

می­بینم. کلاس دوم راهنمایی است. در خانه کتاب می­خواند، کتاب راز جنگل، ستاره دریایی و ... را هم خوانده است. -محمد! چند تا نویسنده می­شناسی؟ هیچ چی. -تو کتاب­ها از چه عکس­هایی خوشت می­آد، رنگی یا ...؟ رنگی. - چرا؟ چون رنگی رو دوست دارم. پدر محمد می­گوید که کیفیت کتاب­های کودکان نسبت به زمان خودشان بهتر شده است اما قیمت آنها زیاد و تهیه­شان برای بچه­ها مشکل است. دنیا خانم 12 ساله، با یک شنل سفید به همراه مادرش جوابگوی بعدی است. -دنیا خانوم تا حالا چه کتاب­هایی خوندی؟ موش و گربه و... -از کدوم شخصیت کتاب­ها بیشتر خوشت اومده؟ سیندرلا -فکر می­کنی چرا رنگی کشیده بودن؟ برای اینکه جالب­تره. از او خداحافظی می­کنم و قدری با مادرش صحبت می­کنم. مادر دنیا نیز می­گوید که کتاب­ها نسبت به قبل بهتر شده­اند، هم از نظر تصویر و هم از نظر متن، اما شخصیت­های کارتون­های خارجی مثل سیندرلا، بچه­ها و به خصوص دخترها را جذب کرده­اند، او می­گوید که دنیا از سه سالگی به بعد، کارتون سیندرلا را می­بیند و هنوز هم به آن علاقه دارد. امیر را توی یک دکه روزنامه­فروشی می­بینم، کتاب زیاد خوانده، اما فقط حسنی یادش مانده است. تصویر رنگی را هم به تصویر سیاه و سفید ترجیح می­دهد. از ا و می­پرسم: -اگر روزی نویسنده بشی درباره چی می­نویسی؟ زندگی شاعرا و دانشمندان -اگر الان همچین کتابی به خودت بدن می­خونی؟ نه، توی کتاب درسی­هامون هست. از امیر خداحافظی می­کنم. مجید را به همراه پدرش می­بینم. کلاس اول راهنمایی است و بچه پرندک. کتاب داستان خوانده. دوست دارد وقتی بزرگ شد در کتاب­هایش برای بچه­ها نامه بنویسد! از او می­پرسم: -مجید، کدوم یکی از قهرمان­های قصه­ها رو دوست داری؟ تام و جری. -ایرانی چطور؟ سندباد! تصمیم می­گیرم تا به دفتر مجله برگردم، اما صدای محمد 14 ساله که کنار پیاده­رو، مجله می­فروشد، نظرم را جلب می­کند، می­گوید بی­سواد است و اهل محله فلاح. -محمد، تا حالا چه کتاب­هایی خوندی؟ فارسی، ریاضی -منظورم کتاب­های خارج درسه؟ کتاب خارج درس نخوندم. -از چه عکس­هایی خوشت می­آد، رنگی یا سیاه و سفید؟ رنگی، چون روشن­تره، قشنگ­تر می­تونه نشون بده. در همین موقع آقای لاغر اندام سایه­اش را روی سر ما می­اندازد و می­گوید: «این بساط مال کیه؟!» محمد ترسان می­گوید: «مال منه، آقا» و شروع به جمع کردن آنها می­کند. آن آقا نیز با پا در جمع کردن مجلات کمک می­کند! احساس می­کنم اگر الان سؤالم را نپرسم، دیگر هیچ وقت نمی­توانم. -محمد! فکر می­کنی اگه توی یه کتاب، زندگی تو رو بنویسن، بچه­ها اون کتابو بخونن؟ نه، بچه­ها قصه منو دوست ندارن، قصه منو نمی­خونن، آقا. -اگه خودت بزرگ بشی و نویسنده بشی و قصه خودت رو بنویسی، با نقاشی­های رنگی، چی؟ قدری فکر می­کند. سؤال من کمی گیجش کرده است. مجله­های باقیمانده را جمع می­کند و لای دستمال بزرگی که زیر آنها پهن کرده بود، می­پیچد بچه­ها قصه­ای می­خونن که علمشون زیاد بشه. مجله ­ها را زیر بغل می­زند، خداحافظی می­کند و می­رود. کنار پیاده­رو... خسته.... روی لبه جدول می­نشینم و به قصه­ای فکر می­کنم که چند لحظه پیش اتفاق افتاد، اما شاید هیچ وقت در هیچ کدام از هزاران جلد کتاب کودکی که هر سال چاپ می­شود، نوشته نشود. حالا از شما می­پرسم؛ آیا کسی هست که قصه محمد را بنویسد؟ کسی هست که آن را بخواند؟ با عکس­های رنگی؟ یا سیاه و سفید؟ از شما می­پرسم.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 10صفحه 5