مجله نوجوان 10 صفحه 34

خدایا تو معرکه­ای! عرفان نظرآهاری «آیا به شتر نگاه نمی کنند که چگونه آفریده شد؟ و به آسمان که چطور برافراشته شده؟ و به کوه­ها که چگونه برپا شده؟ و به زمین که چطور گسترده شده است؟» (غاشیه/ 17-20) ما یک باغچه کوچک داریم که توی آن یک درخت انار است. هر روز نگاهش می­کنم و به او فکر می­کنم. به ریشه­هایش فکر می­کنم که تا کجاها رفته و چه کار می­کند! فکر می­کنم آیا درخت برای بزرگ شدنش درد می­کشد؟ هر وقت برگ­هایش می­ریزد، توی دلم می­گویم: «دیگر تمام شد، مرد.» اما هر سال خدایا! تو دوباره برگ­های تازه به درخت انارمان می­دهی و جوانه توی دست­هایش می­گذاری. شب می­خوابم و صبح می­بینم گل داده است. گل­های قرمز قرمز. ذوق می­کنم و می­گویم: «خدایا تو معرکه­ای.» گل­های قرمز، که انار می­شود، من همین طور می­مانم که آخر چطوری؟ خدایا! آخر تو چطوری از هیچ، همه چیز درست می­کنی. کنار باغچه می­نشینم، یک مشت خاک برمی­دارم و می­گویم: آخر قرمزی انار از کجای این خاک درمی­آید؟ شیرینی و قیافه قشنگش از کجا؟ یک خاک و این همه رنگ، این همه بود، این همه طعم» خدایا به یادت می­افتم، حتی با دیدن دانه­های سرخ انار. «بار دیگر چشم باز کن و نگاه کن.» (ملک/4) خیلی وقت­ها خدا آدم را دعوت می­کند به نگاه کردن، ولی حیف که ما آدم­ها خوب نگاه کردن را بلد نیستیم. ما ذوق زده نمی­شویم. تعجب نمی­کنیم و اصلاً حواسمان نیست که خدا همین جاست. توی همین باغچه، لای همین ابرها، روی همین ثانیه­ها، چشم­های ما به همه چیز عادت کرده­اند، به همه چیز. تو چی؟ تو چه جوری نگاه می­کنی؟ تا حالا شده که با دیدن چیزی، مثلاً یک درخت، یک پرنده یا یک منظره، آنقدر تعجب کنی یا لذت ببری که بگویی: خدایا تو واقعاً فوق­العاده­ای!؟

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 10صفحه 34