مجله نوجوان 11 صفحه 6

آقای تراور جوان که می­خواست با دختری ازدواج کند، پدرزن و برادرزن آینده­اش را چند روز قبل از عروسی دید. پدر و پسر، عاشق اسبها بودند. آنها اسبهای خوبی داشتند و می­توانستند تمام روز را راجع به اسبها حرف بزنند. آقای پادوک پیر، پدر خانواده، اغلب گفته بود که خواستگار دخترش باید سوارکار خوبی باشد حتی اگر کار و سواد درست و حسابی نداشته باشد و خواستگار، فقط وقتی می­تواند به اجازه مثبت او امیدوار باشد که سوار کار خوبی باشد تراور با دختر و مادرش در یک سفر جهانگردی در اروپا آشنا شد. مادر دختر قرار و مدارهای اولیه را با او و همسر و پسرش گذاشته بود و پدر و پسر برای جشن عروسی آماده بودند. آنها مرد جوان را چند روز قبل از روز عروسی دعوت کردند و آقای تراور در نهایت بدشانسی متوجه شد که در دهکده همسر آینده اش، فصل، فصل شکار است ! او با همکاری مادرزن آینده­اش تمام بعدازظهر روز اول اقامتش در دهکده را به آشپزی و کمک کردن به مادر گذراند. آنها پخت و پز را تا دیروقت طول دادند و وقتی مادر با خیال راحت به همه شب به خیر گفت و به اتاقش رفت، با کمال تعجب با چهره عصبی همسر و پسرش روبرو شد که از اتاقهایشان بیرون آمدند تا سوالاتشان را که تا دیروقت نگه داشته بودند ولی از خیر آنها نگذشته بودند، از تراور جوان بپرسند. پادوک جوان بی مقدمه پرسید، آقای تراور شما سوارکار خوبی هستید؟ تراور هیچ وقت سوار اسب نشده بود؛ در واقع او به شدت از اسبها می­ترسید، اما مادر به او گفته بود که برای ازدواج با دخترش باید ادعا کند که سوار کار بسیار خوبی است؛ بنابراین تراور گفت عاشق اسبهاست و سواری را حتی به خوردن یا خوابیدن در یک تختخواب نرم ترجیح می­دهد. جواب پادوک جوان، تراور را دیوانه کرد: «چه خوب آقای تراور، پس ما اسبمان «شیطان­» را برای شکار فردا صبح در اختیار شما می­گذاریم. البته کنترل «شیطان­» کار سختی است. راستش را بخواهید او پارسال یکی از مهترها را انداخت و کشت. ما سوارش نمی شویم ولی به نظر می­رسد با تبحری که شما دارید حتماً از پس او بر می­آیید.­» بیچاره تراور. او تمام شب را به جز چند دقیقه نخوابید و در همان چند دقیقه هم خواب دید در حال سقوط از آسمان به زمین است؛ در حالی که اسبهایی که از دماغشان آتش می­بارد، دامن پوشیدهاند و پایکوبی می­کنند ! صبح روز بعد تراور تصمیم گرفت خودش را به مریضی بزند؛ تصمیمی که خیلی زود منتفی شد چون او فکر کرد که به هر حال باید امتحان سواری بدهد ! ضمناً او دختر آقای پادوک را که دختر آرام و مهربانی بود، دوست داشت و دلش نمی خواست به این راحتی، ازدواج با او را از دست بدهد. تراور جوان فقط امیدوار بود که هوا بد باشد؛ تگرگ ببارد و طوفان بوزد تا شاید برنامه شکار فردا به هم بخورد. متأسفانه این آرزو هم مستجاب نشد و هنوز آفتاب نزده بود که خدمتکاری با لباس سواری و لوازم لازم، در اتاق تراور را زد. آقایان پادوک بزرگ و کوچک زودتر از او آماده شده بودند و «شیطان­» را هم آماده کرده بودند. تراور با دیدن « شیطان­» سرگیجه گرفت و احساس کرد که بند دلش پاره شده چون سه تا

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 11صفحه 6