مجله نوجوان 11 صفحه 7

ریچاردهاردینگ داویس مترجم: دلارام کارخیران اولین شکار آقای تراور داستان مهتر با تجربه «شیطان­» را نگه داشته بودند و باز هم نمی توانستند کنترلش کنند. تراور سعی کرد بقیه را قانع کرد تا دیرتر از بقیه حرکت کند ولی موفق نشد. در کسری از ثانیه به او کمک کردند تا سوار اسب شود. او پشت یال اسب را چسبید و خوش شانسی آورد که پاهایش در رکاب جا افتادند و در حالی که احساس می­کرد روی سقف یک قطار سریع السیر گیر افتاده، چند لحظه­ای را سپری کرد ! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که «شیطان­» از همه اسبها جلو افتاد و به سگهایی رسید که روباه بیچاره را پیدا کرده بودند و تعقیبش می­کردند. تراور چشمهایش را بسته بود و دو دستی گردن اسب را بغل کرده بود. خوشبختانه سوارهای دیگر آنقدر عقب مانده بودند که شاهکار سوارکاری او را نمی دیدند، بر عکس پادوک جوان و پدرش که به گرد او نرسیده بودند، به مهارتش آفرین می­گفتند. « شیطان­» به نقطه­ای رسیده بود که تراور نزدیک بود از دیدن آن سکته کند؛ دو تپه بلند که بینشان دره عمیقی بود و رودخانه خروشانی در آن جریان داشت ! حتی ماهرترین سوارکاران دهکده به پریدن از روی دره فکر نمی کردند؛ آنها اسبهایشان را به طرف پلی که در طرف چپ تپه قرار داشت هدایت می­کردند و از روی پل، عبور می­کردند ولی تراور کجا و هدایت کردن «شیطان­» کجا؛ او سعی خودش را کرد اما «شیطان­» به راه خودش ادامه داد. تراور صدای فریاد سوارانی را که از فاصله دور فریاد می­زدند و به او هشدار می­دادند، می­شنید و تازه توانست با مهتر مرحومی که «شیطان­» باعث مرگش شده بود، عمیقاً احساس همدردی کند. در همین لحظه اسب بالا پرید و درست موقعی که سوار لرزانش داشت با زندگی وداع می­گفت روی تپه دیگر فرود آمد و کنار سگهایی که بالاخره روباهی را که از راه پل به طرف دیگر تپه رفته بود، گرفته بودند، ایستاد ! ترس تراور جای خود را به شکر گزاری عمیقی داد. بعد از ظهر روز شکار، آقای پادوک به دخترش گفت این مرد بهترین و جسورترین سوارکاری است که من به عمرم دیده ام. او پرشهای بسیار خطرناکی کرد و توانست «شیطان­» را رام کند ولی اگر او به سواری ادامه دهد، بالاخره یک روز گردنش خواهد شکست و افلیج خواهد شد. بنابراین تو باید از او قول بگیری که هر گز دوباره سوار اسب نشود ! چند ساعت بعد برادر دختر با تراور صحبت کرد و از او خواست تا «شیطان­» را به عنوان هدیه عروسی با خواهرش قبول کند. تراور بادی به غبغبانداخت و گفت: نه، من نمی توانم قبول کنم. خواهر شما چند دقیقه پیش از من خواست تا برای حفظ سلامتی­ام برای همیشه سواری را کنار بگذارم. این کار برای من به منزله از دست دادن بزرگترین سرگرمی زندگی­ام است ولی به خاطر خواهر شما، حاضر شدم این فداکاری را بکنم. در این شرایط، داشتن «شیطان­» من را وسوسه می کند و ممکن است نتوانم به قولم پایبند بمانم.­» تمام حضار به شدت به تصمیم تراور اعتراض کردند ولی پادوک پیر لبخندی زد و گفت: «من می­فهم. کار بسیار سختی است ولی مردی، که زنی را دوست دارد حاضر است برای او به هر فداکاری تن در دهد و من به این که دخترم با چنین مردی ازدواج می­کند افتخار می­کنم. »

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 11صفحه 7