اینم یه جورشه
من خیلی کوچیک بودم
که پدرم مرد و تقریبا
او رو به یاد نمیارم.
یادم نیست مهربون
بود یا بداخلاق، به
فکر خونواده اش
بود یا به فکر چیزای
دیگه. در واقع ازش
هیچی هیچی نمی دونم
دور و بریهام خیلی
زود سعی کردن
جای اونو برای من
که موقع رفتنش
کوچکترین عضو
خانواده بودم. پر
کنند. من توی
رفتار آدمهای
اطرافم چیزای
زیادی رو یاد
گرفتم که بعدها
وقتی که بزرگتر
شدم، فهمیدم خیلی
از اون رفتارها روی
پایههای شخصیت من
تاثیر گذاشته، ما فقیر
نبودیم، حتی بعد از
مرگ پدرم ولی این
موضوع روی فرمول
آدمها درباره بچه
یتیم، تاثیری نگذاشته
بود. وقتی کوچیک
بودم، فهمیدم که یکی
از فامیلامو ن توی خونه ما
هیچی نمیخوره، حتی یک لیوان چای تازه دم وقتی بزرگ شدم،
فهمیدم که اون فکر میکرده، چای خوردن توی خونه ی مردهای که
یک بچه ی صغیر داره کراهت داره. نیروها دو طرفه بودند. از یه
طرف مادرم بود که سعی میکرد من کمبودی احساس نکنم و
فکر نکنم با بقیه فرق دارم و از طرف دیگه بقیه ی آدما که
با رفتارشون و مهربانیهای الکی شون و آخی آخی گفتنشون
به من تلقین میکردند که با بقیه فرق دارم یادمه کلاس اول
بودم که خانوممون گفت باید باباهامون برای روشن شدن
میزان حقوقشون و اینکه چقدر میتونن به مدرسه کمک کنن
به مدرسه بیان. من صاف و ساده پرسیدم نمیشه مامانمون
بیاد؟ پرسید چطور؟ گفتم چون پدرم فوت کرده. بعد خانوم
مهربون شد. گریهاش گرفت. منو صدا کرد جلو تخته
و از همه بچهها خواست با من مهربون باشن. یادمه
گریهام گرفته بود و فکر میکردم خانوم داره برای من
گدایی میکنه. بعد از اون روز تصمیم گرفتم به هیچ کس
نگم پدرم مرده بنابراین خانوم کلاس اولم منو به دنیای
تنهایی تبعید کرد چون نمی تونستم با هیچ کس دوست
بشم یا اونو به خونه دعوت کنم چون راز عجیب و غریبم
، فاش میشد
من این راز رو تا کلاس اول دبیرستان حفظ کرد م
راستش راز داشتن چیز بامزه ایه، باعث میشد آدم یه
خورده بزرگ بشه و به مسائل کوچیک آدمها بیشتر
دقت کنه. خلاصه ما داشتیم زندگیمونو میکردیم که یه
روز خانوم انشای کلاس اول دبیرستانمون که زن مهربونی
بود و من ازش خوشم میومد یک موضوع مرگبار انشا
داد: «درباره ی حس پدری و محبتهای پدرتان بنویسید»
خانوم انشا، سر کلاس برامون شعر میخوند و درباره
گلهای بنفشه حرف میزد برای همین من فکر کردم آدم
بزرگیه و هرچی توی دلم بود رو براش نوشتم. او انشاها
را برد و هفته بعد، نمرهها رو سر کلاس خوند. به من
20 داده بود اصلا ازم نخواست انشایم را جلوی جمع
بخوانم ولی از او روز به بعد سوگلی کلاس بودم نمرههای
خوب میگرفتم خانوم برام کتاب شعر و قصه میآورد
و مدام تشویقم میکرد راستش داشتم پیش خودم
به این فکر نزدیک میشدم که چرا این همه سال خودم
رو تبعید کرده بودم که یک روز برفی خانوم انشا توی
ترافیک موند و دیر رسید من که پاک نوچهاش شده
بودم، پا شدم و از بچهها خواستم که سرو صدا نکنند و
خودمون کلاس روبگردونیم. گفتم میتونیم راجع به یکی از
انشاهای بچهها حرف بزنیم و در همین موقع صدای یکی
از بچههای شیطون کلاس در اومد که «بابا توام خیلی
خودتو تحویل گرفتی!» من گفتم: خودتون شاهدید که
نمره انشای من همیشه بهترینه پس به حرفم گوش
بدید و او گفت :«هه ! خانوم خبر نداره ! خانوم خودش
گفت چون تو پدرت مرده و بدبختی زیادی کشیدی باید
باهات راه اومد.» یکی دیگه از بچهها گفت «هه هه
خانوم پس تو جدی جدی باورت شده بود که نویسندهای !»
یکی دیگه گفت :«بچهها به پروین اعتصامی کلاسمون
توهین نکنید »... خودتون تا ته ماجرا رو بخونید.
من هیچوقت فرصت و جرات اینو پیدا نکردم که با
معلم انشام حرف بزنم و ازش دلیل بخوام ولی دیگه
تکالیف انشامو انجام ندادم؛ میگفتم نرسیدم و او بهم
20 میداد در واقع نه تنها تکالیف انشای اونسال که
تا یادم میاد. تا سالهای خیلی خیلی بعد، دست به قلم
نبردم.
گلدونه
.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 11صفحه 22