مجله نوجوان 11 صفحه 32

حکایت مرجان کشاورزی آزاد غلام زرنگ اربابی، غلام خود را به بازار فرستاد تا انگور و انار و انجیر و خر ما بخرد. غلام رفت و پس از مدتی طولانی بازگشت. ارباب که از تاخیر او سخت عصبانی بود، برگشتن غلام را بی صبرانه انتظار می کشید. وقتی غلام داخل شد، فقط انگور خریده بود. ارباب خشمگین تر از پیش، فریاد زد: « وقتی تو را برای انجام یک کار می فرستم، باید آنقدر زرنگ باشی که همزمان، چند کار را انجام دهی. حال که تو را برای چند کار فرستاده­ام هم دیر آمدهای و هم فقط یک کار را انجام دادهای؟» غلام سر به زیر افکند و هیچ نگفت، اما همه سخنان ارباب خود را به گوش سپرد. چند روز بعد، ارباب به سختی بیمار سد، به طوری که مجبور شد چند روز در بستر بیماری بماند. وقتی بیماری او شدت یافت، به غلام گفت: سر بریده سر تراشی، مشغول تراشیدن سر مردی بود که ناگهان دستش لرزید و تیغ، سر او را برید. مرد فریاد زد که: «هی مردک! چه می کنی؟ سر مرا بریدی!» سر تراش گفت: «خاموش باش که سر بریده سخن نگوید!» « زود برو و طبیب را بر بالین من بیاور.» غلام رفت و خیلی زود بازگشت و چند نفر را نیز همراه خود آورد. ارباب پرسید: « گفتم طبیب بیاور! اینها کیستند که با خود آوردهای؟» غلام گفت: «آن روز که مرا ملامت کردید و گفتید وقتی یک کار از من می خواهید، من چند کار را انجام دهم و زود برگردم، گفته شما را به گوش سپردم. امروز که به دنبال طبیب رفتم، مطربی را نیز با خود آوردم که اگر شما سلامت شوید، برایتان ترانه بخواند و شما را شاد کند. غسالی آوردم که اگر مردید، شما را بشوید. نوحه خوانی آوردم که برایتان نوحه بخواند. موذنی آوردم که نماز جنازه کند. حفاری آوردم که گورتان را بکند و حافظی آوردم که بر سر گور شما قرآن بخواند. من همه این کارها را یکباره انجام دادم تا شما از من راضی باشید!»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 11صفحه 32