مجله نوجوان 11 صفحه 33

دیدار روزی ظل السطان، پسر ناصرالدین شاه که حاکم اصفهان بود، جسینقلی خان ایلخانی بختیاری را از ده به شهر اصفهان دعوت کرد و به افتخار او در یکی از کاخهای بزرگ صفوی، ضیافت باشکوهی بر پا کرد. دراین مهمانی، بسیاری از رجال و بزرگان مملکتی حضور داشتند. هنگام پذیرایی و حرف و خنده، ناگهان روستایی لری، سر و پا برهنه وارد تالار شد و سراغ جسینقلی را گرفت. خان که از حضور مرد روستایی آن هم در برابر رجال و اعیان شهر، شرمنده. و خشمگین شده بود.گفت: «برادر! برای چه به شهر آمدهای؟» روستایی گفت: «آمده­ام تا تو را زیارت کنم!» خان با شرمندگی نگاهی به مهمانان کرد و گفت: «احمق! خر و گاو و گوسفندها را رها کردهای و چندین فرسخ پیاده آمدهای تا مرا ببینی؟!» مرد پاسخ داد: «چه فرمایشی می کنی خان! خرم تویی! گاوم تویی! گوسفندم تویی! همه چیزم تویی!» حالا که زنده ام گدایی ژنده پوش و گرسنه به در خانه مردی توانگر رفت و گفت: «اگر امروز در برابر خانه ات بمیرم، با من چه می کنی؟» مرد گفت: «تو را کفنمی پوشانم و به گورمی سپارم.» گدا گفت: «امروز که زنده ام، به من پیراهنی بپوشان و در عوض وقتی که مردم، مرا بی کفن به خاک بسپار! » مرد توانگر از گفته او به خنده افتاد و به او پیراهنی بخشید.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 11صفحه 33