مجله نوجوان 13 صفحه 6

ملک ابراهیم دیو قصههای عامیانه یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمانهای قدیم در شهر «صبا» مردی بود که با سه دختر خود زندگی میکرد. یکی از آن دخترها که از همه کوچکتر بود زن مردی بود معروف به «ملک ابراهیم» که پسر پادشاه دیوها بود و شبها داخل پوست اژدها میشد. روزی از روزها خواهرهای بزرگتر او گفتند: «از شوهرت بپرس که پوست اژدها را با چی میسوزانند؟» خواهر کوچک هم از بس که سادهدل بود، قبول کرد و رفت پیش شوهرش و گفت «ای ملک ابراهیم! یک چیزی میخواهم بپرسم، اجازه میدهی؟» ملک ابراهیم گفت: «بپرس، چه مانعی دارد؟» دختر پرسید: «پوست اژدها را با چی میسوزانند؟» اول، ملک ابراهیم خیلی خشمگین شد، یک سیلی به صورت دختر زد و دختر بیهوش شد. بعد از آنکه دختر به هوش آمد، ملک ابراهیم دلش برای او سوخت. همان موقع دو خواهر دیگر هم پشت در مشغول گوش دادن بودند. ملک ابراهیم گفت: «ای زن! تو برای چه میخواهی بدانی؟ این ماجرا به درد تو نمیخورد، بگو کی به تو گفته؟» دختر گفت: «باور کن کسی به من

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 13صفحه 6