داستان دنباله دار
خسرو آقایاری
انار خاتون
قسمت دوم
از صدای داد وقال بچه ها که تمام محله را پر کرده بود ، از خواب بیدار شد. آفتاب روی آسمان ده ، پهن شده بود و هوا گرمتر شده بود. ننه نشسته بود و داشت بافتنی می بافت. چند گلوله پشمی رنگی ، جلوش قل می خورد. بچه ها داشتند توی میدانگاهی پشت خانه ، بازی می کردند. دوید طرف کوچه. توی میدانگاهی ، چند تا از پیرزنها داشتند با دوکهایی که توی هوا می چرخاندند ، نخ می رسیدند. بچه ها دور هم جمع شده بودند و داد و قال می کردند. سولما که او را دید ، گفت :
- دیگه دعوا نکنید اصلا از رعنا می پرسیم چه بازی بکنیم!
اخمهایش تو هم بود و ساکت ، ایستاده بود. سولما دوباره گفت :
- رعنا! تو بگو چه بازی بکنیم.
لبهایش را جمع کرده بود و چیزی نمی گفت. یکی دیگر از بچه ها گفت :
- پس چرا چیزی نمی گی؟ مگه نیومدی بازی کنیم؟
باز هم چیزی نگفت. گلنار ناراحت آمد جلو و گفت :
- اِه تو هم ، چه کارش داری؟ خوب مادرش مریضه دیگه!
سولما گفت : اصلا بیاین یه بازی تازه بکنیم.
بچه ها هم به دهن سولما ، نگاه می کردند. سولما دوباره گفت :
- من می گم بیاید پول درست کنیم. یک عالمه پول! بعد هرکی پول خواست ، بهش می دیم. به بابای رعنا هم پول می دیم که خاله کبری را ببره دکتر. یک زمین و چند تا گوسفند بخره ، تا از دست ارباب راحت بشه!
رعنا خیلی خوشحال شد. بچه ها دویدند به طرف خانه هایشان و چند لحظه بعد ، هرکدام با یک قوطی کبریت خالی برگشتند. توی میدانگاهی، اطراف جوی آب نشستند. با خاک گل درست می کردند ، بعد آن را داخل قوطی کبریت می ریختند و گل قالب گرفته را توی آفتاب می گذاشتند تا خشک شود. آن روز تا شب ، گل در قالب می ریختند.
طرفهای غروب بود که ماشین جیپ جمشیدخان ، نزدیک قهوه خانه ده ایستاد. جمشیدخان و خانم کوچیک ، پیاده شدند. یک بسته خیلی بزرگ ، تو بغل خانم کوچک بود. بچه ها که دیگر از بازی کردن خسته شده بودند ، ایستاده بودند و تماشا می کردند. از بازی کردن خسته شده بودند ، ایستاده بودند و تماشا می کردند. بعضی از چوپانها ، گوسفندان را برگردانده بودند به ده. خیلیها هم در کوه مانده بودند. صفدر آمده بود. خیلی خسته به نظر می رسید. صورت آفتاب سوخته اش ، زیر تابش آفتاب سیاه شده بود. هرکس که قد کوتاه و اندام لاغر او را می دید ، باور نمی کرد چهارده سال داشته باشد.
- ننه با ناراحتی پرسید :
- پس پدرت کجاست؟
صفدر جواب داد :
- در کوه ماند. ارباب پیغام داد؛ من به تو گله ندادم بسپاری دست یک بچه! او هم لج کرد و در کوه ماند. برای تو هم پیغام داد که مواظب مادر باشی.
مادر به شدت تب کرده بود. از شدت تب هذیان می گفت. تمام تنش خیس عرق شده بود ، اما سرفه اش قطع نمی شد.
رعنا پشت پنجره ایستاده بود و قره بیلان را تماشا می کرد. شبها قره بیلان ، بلندتر و بزرگتر به نظر می آمد.
آتشهای زیادی ، روی سینه قره بیلان می رقصید. دلش برای پدرش می سوخت. از وقتی که مادرش مریض شده بود ، پدر خیلی غصه داشت. همیشه می گفت :
- اگر فقط یک قطعه زمین داشتم و چند تا گوسفند ، مجبور نمی شدم اینطوری مجانی برای این مفت خورها جان بکنم. زنم به خاطر کار توی خانه این ظالم مریض شد. این همه زمین را گندم می کارم و این همه گوسفند را نگه می دارم ، آخر سر هم باید نان خشک را توی آب ، ترید کنم و بخورم.
فکر کرد الان پدر ، کنار آتش نشسته و به آنها فکر می کند.
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 23صفحه 4