مجله نوجوان 23 صفحه 10

یاد دوست جویبار خاطرات وقتی از نجف به سوی مرز کویت حرکت می کردیم ، در بین راه نزدیک ظهر بود که در مقابل یک مسجد توقف کردیم. ما می خواستیم نماز بخوانیم ، امام فرمودند : "آیا این مسجد ، امام جماعت دارد یا خیر؟" گفتیم : دارد. امام گفتند : "اگر امام جماعت دارد ، باید بایستید پشت سرش نماز بخوانید ، با تا ظهر نشده از اینجا برویم و اگر ظهر شد و خواستید نماز را فرادا بخوانید ، درست نیست." ما هم به طرف مرز حرکت کردیم و نماز را در آنجا خواندیم. به مرز عراق که رسیدیم ، برادران رفتند گذرنامه را مهر خروج بزنند. در همان حال می خواستند نماز بخوانند. در دفتر مدیریت گمرگ نشسته بودیم که ناگهان چشم امام به عکس بزرگی از صدام افتاد که روی دیوار نصب کرده بودند. فورا بیرون آمدند و گفتند : "برای نماز خواند به جای دیگری برویم." محمدرضا ناصری نوربهشتی شب شده بود و هوا سرد بود. باد ، درِ چوبی حجره را به صدا در می آورد. دانه های درشت برف از پشت پنجره کوچک حجره ، چرخ زنان به زمین می نشستند. امام که ساعتها در زیر نور کمسوی فانوس مطالعه کرده بود ، از جای خود برخاست. چند بار دستهایش را باز و بسته کرد تا شاید خستگی را از تنش بیرون کند. بعد در حجره را باز کرد و بیرون رفت. موجی از سرما به صورتش خورد. در گوشه ای از مدرسه دارالشفاء فانوسی سوسو می زد. او به طرف حوضچه آبی رفت که در کنار درخت پیر و بی برگ توت بود. آستینهایش را بالا زد. در اثر سرما لایه نازکی از یخ روی آب حوض را پوشانده بود. او با دست ، لایه یخ را شکست و در حالی که زیر لب دعایی را زمزمه می کرد ، وضو گرفت. به حجره اش برگشت. او سکوت و آرامش شب را دوست داشت. درِ حجره با ناله ای کشیده ، باز و بسته شد و دیگر صدایی در حیاط مدرسه به گوش نرسید. شب بود سکوت و برف. چند لحظه بعد ، چهره مهربان امام از پشت پنجره حجره دیده می شد. او آرام و سر به زیر ، رو به قبله ایستاده بود و نماز شب می خواند. چند دقیقه بعد ، گونه هایش از اشک خیس شد و در سجده نماز ، ناگهان هق هق گریه اش به گوش رسید و گویی آن شب مثل همیشه ، نوری بهشتی در حجره امام لانه کرده بود. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 23صفحه 10