مجله نوجوان 25 صفحه 12

داستان تصمیم چاد ری هیلیگوس ترجمه : دلارام کارخیران حتی بعد از گذشت یک سال ، هنوز من و شوهرم را خاله پت و عمو بیل صدا می زد. این در حالی بود که ما نهایت تلاشمان را در نقش پدر و مادر برای او ایفا کرده بودیم. این ماجرا تا روزی که نامه ای راجع به "چاد" دریافت کردیم ، ادامه داشت. چاد به عنوان یک پناهنده وارد کشور ما شده بود. در واقع او یکی از صدها بچه ای بود که در جریان جنگ به صورت گروهی از کشورشان خارج شده بودند تا به همراه خانواده های مردمان کشورهای دیگر تا پایان جنگ ، اینجا زندگی کنند. پدر او آقای جالیسون در اثر حمله تانک در صحرای آفریقای شمالی کشته شد. چاد ، این خبر را شنید و هیچ واکنشی نشان نداد ولی من و پت درد عمیقی که در قلب کوچکش به وجود آمده بود را درک می کردیم. او می دانست که اکثر همسالانش ، پدرانشان را از دست داده بودند و کودکانه سعی می کرد برای مشکل فردی اش گریه و زاری راه نیاندازد. او با صدای ظریف و لحن جدی اش می گفت : «من باید خیلی سخت کوشش کنم تا بتوانم مثل یک پسر خوب برای شما باشم.» با چنین طرز فکری من و پت نمی توانستیم جلوی محبت فزاینده مان را نسبت به او بگیریم و در دل آرزو می کردیم که او حتی پس از پایان جنگ نیز کنار ما باقی بماند. حتی دوستان مدرسه ای چاد بعد از اینکه از خندیدن به لهجه نامتعارف او خسته شدند ، او را دوستی قابل اعتماد و مهربان یافتند. در واقع همه چیز عالی پیش می رفت تا وقتی که نامه ای که اسمش را بردم از کاپیتان بوروگ رسید. کاپیتان مسئول رسته ای بود که پدر چاد در آن می جنگید. پت نامه را موقعی به من داد که تازه از راه رسیده بودم و هنوز پالتویم را از تنم در نیاورده بودم. او آنقدر عصبی بود که نمی توانست تا به پایان رساندن خواندن متن نامه به من فرصت دهد. پت با گریه می گفت : کاپیتان بوروگ احترام زیادی برای پدر چاد قائل است و می خواهد خانه ای مستقل با یک پرستار خوب برای او بگیرد و او را به کشورش بازگرداند. مادربزرگ چاد زن مسن و بیماری است که با پرستارش زندگی می کنند. چاد حتما به مادربزرگ پیر و بیمارش فکر خواهد کرد. یعنی او ما را ترک می کند؟ من سری تکان دادم و گفتم : نمی دانم ، او هیچ اقوامی ندارد ، شاید دوست داشته باشد پیش ما و دوستانش بماند. - ولی پت او پسر واقعی ما نیست. کاش بود ولی نیست. او فقط وانمود می کند. به هر حال بیا هرچه زودتر با او حرف بزنیم. چاد روی شکم کوچکش خوابیده بود و کتاب می خواند. وقتی ما را دید فورا از جایش بلند شد و با من دست داد. کاری که همیشه می کرد. او پرسید : بازار بورس چطور بود عمو بیل؟ من نامه را به طرفش دراز کردم. چشم های آبیش به سرعت نامه را وارسی کرد و بعد از لحظه ای آن را باز کرد و خواند. او به سرعت فکر کرد و من و پت برق تصمیم را در چشمانش دیدیم. من به زحمت به هیجانم غلبه کردم و پرسیدم : می روی؟ چاد سر تکان داد و گفت : باید بروم عمو بیل. من ادامه دادم : بمباران هنوز تمام نشده. چاد لبخندی زد و گفت : می دانم ، به خاطر همین می خواهم بروم. - من نمی فهمم. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 25صفحه 12