مجله نوجوان 25 صفحه 14

نوایر الحکایات اندر حکایت کنکوریان علی حاجتیان پیر ما را روزی گذری بر کتابخانه افتاد. جمعی دید سر به جیب فرو برده و خموش که لب می جنباندند اما سخنی و صوتی برنمی آمد. سوال کرد : "اینان کیانند و در چه حالند؟" گفتند : "اینان نهاییان هستند و کنکوریان هستند. به سالی ریاضت کشند تا رتبه ای ، نمره ای و چیزی برآرند." پیر را خوش آمد گفت : ما به عمر خود دو سه چندی به چله نشسته ایم اما به ساله نه!! خوب است ما هم بدین کسوت درآییم . پس برفت و دفترچه ای خرید بهر کنکور ، پُرید و پُستید و پشت کنکوری شد. هرروزی بر سبیل عادت به کتابخانه شدی و درس همی خواندی تا غروب و آنگاه برشدی و به خانه آمدی. روزی خود را گفت : یا پیر خود را گفت : "یا پیر خود را چه می کنی؟"و خود پاسخ گفت : "ریاضت دهم نفس را" و لبخند زد به رضایت. روی چنان خسته شد که از کتابخانه بیرون جست و فریاد زد : چَت کردم مرا فریادرسی نیست. قومی به گرد او فراشدند و پرسیدند : "چه کردی ای پیر؟" گفت : چَت کردم از بس درس خواندم. بیهوده نیست ، این روزها ، جوانان ، همه چَت می کنند و خُل می شوند. قوم گرد آمده خندیدند. پیر ما گفت : زهر هلاهل! ، چَتیدن مرا می خندید؟ گفتند "یا پیر ما" گفت : "معامله را به کسره ای و فتحه ای به هم نزنید و این وسط بُل نگیرید که زندگی من بازی وسطی نیست" و قوم در دم ماست ها کیسه کردند و لب ها جمع و جور. و پیر ما فرمودند : "چَت و چِت ما را نشاید که پیریم و مرید داریم هزارتا." و این بگفت و کنکور فرو گذاشت و به کسوت خویش فرو شد و این ببود تا بود. خورده داستان نردبان مردی ، صاحب بلندترین نردبان دنیا بود. هرجا قدم می گذاشت ، نردبان را هم به دنبال خود می کشید؛ از این سو به آن سو! به همگان فخر می فروخت که این نردبان از آن من است و از عجایبی که این نردبان باعث آن بود برای همه می گفت. می گفت : این نردبان قادر است آدمی را به آسمانها ببرد. آنجا که حتی پرندگان هم نمی توانند پرواز کنند. آن قدر تو را بالا می برد که بتوانی با خدا هم دست بدهی ، آنجا که عطر گلهای بهشتی را استشمام کنی؛ آنجا نسیمی را که حاصل به هم خوردن بال فرشته هاست بر پوستت احساس می کنی؛ و او هم چنان می گفت و در وصف این نردبان بر همگان سخن می راند. روزی کودکی که کنجکاو به او گفت : می شود این بار که خواستی به ملاقات خدا ، در باغ زیبایش بروی و غذایت را با فرشته ها بخوری مرا هم با خود به مهمانی ببری؟ قول می دهم آزاری به کسی نرسانم و بچه ای آرام باشم تا خدا مرا دوست بدارد. مرد به کودک نگاهی انداخت ، اما هیچ نگفت! و تا به حال از نردبان بالا نرفته بود؛ آخر او از بلندی می ترسید!!! شقایق قره گوزلو نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 25صفحه 14