مجله نوجوان 25 صفحه 23

شعر ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبرانند آن را که خبر شد خبری باز نیامد سعدی گمشده در بگشائید شمع بیاورید عود بسوزید پرده به یک سو زنید از رخ مهتاب ... شاید این از غبار راه رسیده آن سفری همنشین گمشده باشد فریدون مشیری نخودی گفت لوبیایی را کز چه من گردم اینچنین و تو دراز گفت ما هر دو را بباید پخت چاره ای نیست با زمانه بساز رمز خلقت کسی نگفت به ما این حقیقت مپرس ز اهل مجاز کس بدین رزمگه ندارد راه کس در این پرده نیست محرم راز به درازی و گردی من و تو ننهد قدر ، چرخ شعبده باز هر دو روزی درافتیم به دیگ هر دو گردیم جفت سوز و گداز نتوان بود با فلک گستاخ نتوان کرد بهر گیتی ناز سوی مخزن رویم زین مطبخ سر این کیسه ، گردد آخر باز برویم از میان و دم نزنیم بخروشیم لیک بی آواز این چه خامی است چون در آخر کار آتش آمد من و تو را دمساز گرچه در زحمتیم بازخوشیم که به ما نیز خلق راست نیاز دهر بر کار کس نپردازد هم تو بر کار خویشتن پرداز چون تن و پیرهن نخواهدماند چه پلاس و چه جامه ممتاز ما کز انجام کار بی خبریم چه توانیم گفتن از آغاز پروین اعتصامی نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 25صفحه 23