مجله نوجوان 25 صفحه 25

سپاه ایران بلخ را به خوبی و خوشی گرفت. اکنون اگر شاه اجازه دهد ، جنگ را ادامه دهیم و به آنسوی جیحون برویم و دمار از روزگار افراسیاب درآوریم. کاووس شاه نیز در جواب سیاوش نامه ای به او نوشت و گفت : در جنگ عجله نکن. اگر افراسیاب خودش به سراغ شما آمد ، به او مهلت ندهید و او را نابود کنید. از آن طرف ، گرسیوز برادر افراسیاب برای افراسیاب خبر آورد که سپاه از سیاوش شکست خورده است. وقتی که افراسیاب تعریف جنگاوری ایرانی را از گرسیوز شنید ، تصمیم گرفت که با آنها آشتی کند.سپس هدایای فراوانی برای سیاوش فرستاد و از او خواست که با تورانیان آشتی کند. سیاوش نیز صد گروگان از سپاه توران گرفت. او شهرهایی را که تورانیان گرفته بودند را باز پس گرفت و سپس با افراسیاب صلح کرد. اما وقتی که خبر آشتی ایران و توران به گوش کاووس شاه رسید ،کاووس بسیار خشمگین شد و نامه ای به سیاوش نوشت و از او خواست تا گروگانهایی که سیاوش گرفته است را به او بدهد تا آنها را بکشد و از سیاوش خواست که به جنگ ادامه دهد. اما سیاوش که با افراسیاب پیمان دوستی بسته بود و پیمان شکنی را بدور از جوانمردی می دانست ، از فرمان پدرش سرپیچی کرد. از آن طرف افراسیاب وقتی شنید که سیاوش به خاطر پیمانی که با او بسته است ، از فرمان پدرش سرپیچی کرده. نامه ای به او نوشت و گفت : همه شهر توران بَرندت نماز مرا خود به مِهر تو آمد نیاز تو فرزند باشی و من چون پدر پدر پیش فرزند بسته کمر سپاه و زر و گنج و شهر آن توست به رفتن بهانه نبایدت بُست همه مردم توران به تو احترام می گذارند و تو مثل فرزند من هستی. همه سپاه و گنج و سرزمین من متعلق به توست. اگر به توران بیایی به تو تخت و تاج خواهم داد. سیاوش که از فرمان پدرش سرپیچی کرده بود ، چاره ای جز اینکه دعوت افراسیاب را بپذیرد و به توران برود نداشت. او سپاه را به یکی از پهلوانان سپرد و به طرف بارگاه افراسیاب حرکت کرد. افراسیاب وقتی که از آمدن سیاوش به توران مطلع شد ، به پیشوازش رفت و او را در آغوش کشید و به او گفت : کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل به مهر تو آکنده اند پدر وار پیش تو مهر آورم همیشه پُر از خنده چهرآورم همه مردم توران بنده تو هستند و همگی مهر تو را در دل دارند و من مثل یک پدر به تو علاقه دارم. سپس دستور داد تا کاخِ سیاوش را آماده کنند. سیاوش در کنار افراسیاب روزگار خوبی می گذراند. روزی از روزها وزیر افراسیاب ، پیران به سیاوش گفت : تو در نظر افراسیاب جوانی نیکو هستی و اگر با افراسیاب پیوند خویشاوندی ببندی جایگاهت محکم تر خواهد شد. یکی از دختران افراسیاب که فرنگیس نام دارد شایسته توست ، اگر راضی باشی او را برای تو خواستگاری کنم. اشک در چشمان سیاوش جمع شد و پیران گفت : اکنون که سرنوشت من این است که دور از پدرم زندگی کنم و از دیدار پهلوانانی مثل رستم ، بهرام ، گیو و شاپور بی بهره باشم هرچه که صلاح می دانی همان کار را بکن. پیران نیز نزد افراسیاب رفت و از قول سیاوش گفت : پس پرده تو یکی دختر است که ایوان و تخت مرا در خور است فرنگیس خواند وِرا مادرش شوم شاد اگر باشم اندر خورش تو دختری داری که فقط او لیاقت تخت و کاخ مرا دارد ، نام او فرنگیس است و من شادمان می شوم ، اگر او را به همسری من در آوری و بدین ترتیب پیران ، فرنگیس را برای سیاوش خواستگار کرد. افراسیاب هم از پیشنهاد سیاوش شاد شد و با ازدواج سیاوش و فرنگیس موافقت کرد و دستور داد هرچه زودتر مجلس عروسی را به پا کنند. سیاوش بعد از مراسم عروسی به همراه فرنگیس به منطقه ای خوش آب و هوا در بیرون شهر رفتند. سیاوش در آنجا شهری زیبا بنا کرد و نامش را "سیاوشگر" گذاشت و با فرنگیس در آنجا ماندند. روزی افراسیاب از برادرش ، گرسیوز خواست تا به سیاوشگرد برود و به سیاوش و فرنگیس سری بزند. گرسیوز که قبلا به توجه و علاقه افراسیاب به سیاوش حسودی می کرد ، وقتی که به سیاوشگرد رفت ، با دیدن آن همه عظمت و شکوه و زیبایی ، دلش آتش گرفت و آتش حسد در دلش شعله ور شد و با خودش گفت : اگر چندین سال دیگر بگذرد ، سیاوش آنقدر نزد افراسیاب محبوب می شود ، که دیگر من جایگاهی نزد شاه ندارم. بهتر است فکری کنم تا او را از چشم افراسیاب بیاندازم. سرنوشت این جوان پاک و دلاور و هنرمند چه خواهدشد؟ آیا گرسیوز موفق می شود به اهداف شیطانی اش دست یابد؟ ادامه ماجرا را در هفته آینده برایتان می گویم. ادامه دارد... نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 25صفحه 25