مجله نوجوان 27 صفحه 12

داستان دنباله دار خسرو آقایاری تا ستاره قسمت اول دم ، دمای غروب بود. خورشید آهسته ، آهسته دامنش را جمع می کرد تا برود. باد خنکی ، می وزید. وسط حیاط ، روی تخت چوبی افتاده بود و دستش را گذاشته بود زیر سرش و آسمان را تماشا می کرد. چند تا کبوتر ، توی آسمان می پریدند و پشتک و وارو می زدند. چشم از کبوترها برنمی داشت. هرطرف که می رفتند با نگاه کنجکاوش دنبالشان می کرد. کار هر روزش بود؛ خیلی کبوترها را دوست داشت. در اتاق باز شد و ننه در حالی که زیر لب غُرغُر می کرد ، وارد حیاط شد؛ او را دید که روی تخت افتاده ، با عصبانیت گفت : «باز هم که دستت را زدی زیر سرت و روی تخت افتادی! نمی دانم تو از این کبوترها چی دیدی! از تماشای اینها سیر نمی شی؟ آخر تا کی می خواهی روی این تخت بنشینی و کبوترها را تماشا کنی؟ پاشو برو دنبال کار و زندگی ، برو یک کاری واسه خودت پیدا بکن. تو دیگه بیست سالته. من چقدر باید غصه تو را بخورم؟» حسن که تا این لحظه ساکت بود با ناراحتی گفت : «نمی تونم! نمی خوام از خانه بیرون برم! تا پام را از در بیرون میذارم و می رم تو کوچه ، بچه ها دنبالم می کنند و داد می زنن حسن کچل ، حسن کچل. برای همین هم ، دیگه اصلا نمی خوام از خانه بیرون برم. ننه در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل بکند ، گفت : «لا اله الا الله» ، آخر بچه جون ، تو که تا ابد نمی تونی توی این خانه بیکار بشینی! بالاخره باید فکر یک کاری باشی!» وقتی دید جوابش را نمی دهد ، دیگر هیچی نگفت و غُرغُرکنان رفت توی اتاق و در را بست. حسن ، دهن دره ای کرد و دوباره رفت تو فکر کبوترها؛ با نگاه ، مسیر کوتاه کبوترها را دنبال می کرد. آنقدر غرق تماشای آنها شده بود که دیگر جز کبوتر ، چیزی نمی دید. هوا داشت تاریک می شد. یک کبوتر سفید که از بقیه کبوترها عقب مانده بود ، آرام آرام پایین آمد. طوری که حسن صدای بال زدن هایش را می شنید. صدای بال زدن های کبوتر ، آرام و آرام تر شد و بعد روی دیوار کاهگلی ، مقابل او نشست. همین طور چشم دوخته بود تو چشمهای حسن. ننه از لجش ، چراغ را کشیده بود پایین و در اتاق را بسته بود و خوابیده بود. کبوتر سفید ، دوباره بلند شد و تو هوا چرخی زد. حسن همین طور که با نگاه ، مسیر حرکت کبوتر را دنبال می کرد ، دید که او وارد حیاط شد و یک راست رفت توی زیرزمین. مثل آدمهای برق گرفته ، یک دفعه از جا پرید و با عجله ، وارد زیرزمین شد. چند لحظه بعد ، کبوتر سفید با سرعت از زیرزمین خارج شد و پشت سرش هم یک کبوتر خال خالی ، از زیرزمین بیرون آمد و پروازکنان رفتند توی آسمان. کبوتر خال خالی ، مثل اینکه چند سال پرواز نکرده باشد ، پشتک و وارو می زد و گیج می خورد. بعد هم پرواز کردند و رفتند طرف مسجد و روی گلدسته های مسجد نشستند. خال خالی ، در حالی که نفس ، نفس می زد ، گفت : «یه خورده یواش تر ، خسته شدم!» کبوتر سفید آهسته گفت : «خوب تقصیر خودته که این قدر عجله داری! همچین پرواز می کنی که همه مشکوک می شوند!» بعد هم گفت : «حالا یه خورده استراحت کن تا حرکت کنیم؛ خیلی راه در پیش داریم.» خال خالی پرسید: «حالا تا کجا باید برویم؟» کبوتر سفید گفت : «تا پشت آن کوه ها!» دیگر هوا تاریک شده بود ، اما نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 27صفحه 12