مجله نوجوان 27 صفحه 22

سوژه طلایی ستاره بازی ناتمام علی قاسمی تمام ستاره های آسمان مال تو ستاره قطبی مال من! یک روز جلال گفت : در آسمان ستاره ای دارد که برخی شبها که هوا صاف است و گرد و غبار هم نیست ، با او ملاقات می کند. جلال می گفت که ستاره اش درست وسط آسمان است و برای پیدا کردن آن از ستاره ای دیگر کمک می گیرد. مثلا جلال می داند که ستاره اش جایی نزدیک خوشه پروین است. مدت زیادی از عمر من صرف این شد تا ستاره ای برای خودم انتخاب کنم. دنبال ستاره ای بودم که در میان لشکر بی شمار شعله به دست شب ، یگانه باشد. جلال می خواست کمک کند؛ ولی من دنبال پرنورترین ، زیباترین و بانمک ترین ستاره شب بودم و جلال این را نمی دانست. تقریبا کار هر روزم شده و اغلب اوقات به آن فکر می کنم. چشمهایم را می بندم و منتظرش می مانم. اسمش را نمی دانم. ستاره قطبی ، ستاره سهیل ، ستاره درخشان... اطمینان دارم که جغرافی دانان اسم بخصوصی برای او دارند و او را با آن نام بخصوص می خوانند. کاملا تصادفی بود. غروب یک روز تابستانی ، حتی قبل از اینکه هوا تاریک شود دیدمش. گرگ و میش تیرماه بود. آن روز ، یکی از بهترین روزهای زندگی من بود و آن شب با خوشبختی هیجان انگیز می گذشت و هرروز بازی های ما ظریف تر و گرم تر می شد. چشمهایم را می بندم و منتظرش می مانم. امروز صبح ، آرزو کردم که به یک نقطه در افق خیره شوم و او درست در نقطه ای که خیره شده ام نمایان شود. اما هرگز موفق نشده ام که جای خالی او را در افق علامت بگذارم و خوب نشانه گیری کنم و سر ساعت منتظرآمدنش باشم! آخر او خیلی دور است. با اینکه خیلی نزدیک به نظر می رسد. وقت آمدنش هم برایم مشخص نیست. او با ساعت ما کاری ندارد. لابد همان جغرافی دانان می دانند که چند دقیقه پس از غروب خورشید ظاهر می شود. یک روز پیرمردی ستاره ام را به نوه اش نشان می داد و شنیدم که می گفت : "اون ستاره درخشان رو که می بینی ، بهش می گن سفیر شب" پیرمرد داشت می گفت : همه ستارگان ، تک تک بعد از او روشن می شوند ، سپس به صورت لشکری بی شمار به نظر می رسند که مملکت شب را - مشعل به دست - تسخیر کرده اند. حتم دارم که هیچ جغرافی دانی به طور دقیق نمی داند که ستاره من کی ظاهر می شود. چون او در یک لحظه پیدا می شود و غافلگیر می کند. همانطور که من ، وقتی منتظرش هستم ، غافلگیر می شوم. نگاهم که در نقطه ای از افق مغرب خیره می شود ، دلم می خواهد که در امتداد نگاهم روشن شود. ناگهان چشمم به او می افتد که با چند بند انگشت فاصله از امتداد نگاهم ، چشمک می زند. ستاره عزیز من! اگر روزی تو را به چنگ بیاورم ، همه شوخی هایت را تلافی خواهم کرد. اگر شده زندانی ات کنم ، تا دیگر قایم باشک بازی نکنی ، این کار را می کنم. ازاینکه همیشه بازنده بازی توام ، دلم می سوزد و خود را علیل و ناتوان احساس می کنم. درخشان کوچولوی مرموز و دوست داشتنی! غروبها وقتی که از چشم پدر و مادرم گم می شوم ، مادرم شانه بالا می اندازد و به پدرم می گوید : "لابد بازم رفته ستاره بازی! نمی دونم این دیگه چه جور بازیه که اون بهش می گه ستاره بازی..." وقتی که از نردبان ، تالاپ ، به زمین می افتم ، برادر کوچکترم که از بیشتر اسرار من و ستاره ام خبردار است ، ظاهر می شود و می گوید : "داداش! تونستی بگیریش"؟ ومثل همیشه می گویم :"نه! "بازم فرار کرد؛ در یک لحظه ... حواسم جمع بود،... نمی دانم چطور شد... انگار ماجرا برای او هم جذاب شده و حتما او هم در آسمان شب به جستجوی یک ستاره است. اما امشب ، چشم از نقطه ای که دیشب ظاهر شدی ، برنمی دارم. احساس می کنم که از تمامی آسمانهای بی کران لایتنهای و این زمان نامحدود که در حافظه و تصور هیچ کس نمی گنجد ، تنها این لحظه و این نقطه ، به من تعلق دارند و از بین این همه ستاره بی شمار. جز یک ستاره بیشتر ندارم ...! کاشکی فقط برای همین یک لحظه شوخی را کنار می گذاشتی و دست از بازی می کشیدی! امشب می خواهم به وحید که انتظارم را می کشد ، بگویم که برنده ستاره بازی شدم. می دانم که او هم خوشحال خواهد شد.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 27صفحه 22