مجله نوجوان 28 صفحه 4

داستان حمید قاسم زادگان عکس ها - آره باباجون داشتم می گفتم ، این عمو رضا است ، این عمو مهدی ، این هم منم ،این عکس سالها قبل مقابل مسجد محل گرفته شده. یکی از بچه ها از ما گرفت. خدا رحمتش کنه ، الان ، پانزده ساله که از شهادتش می گذره ... داشت مثل آب خوردن دروغ می گفت ، از تنفر کلافه شده بودم. احساس می کردم براحتی من هفده ساله را بچه فرض کرده......باورم نمی شد ، اونم کی؟ پدرم. بغض راه گلوم را می فشرد. با تمام توانم فریاد زدم. دروغه .... بس کنید. آخه چرا دروغ می گید؟ حالا اینجا توی اتاقم روی تخت دراز کشیده ام و به بیرون از لای پنجر نگاه می کنم. نسیم ملایمی پرده ها را تکان می دهد. صدای مادرم از پشت در شنیده می شود. - فروغ؟ فروغ جان درو باز کن. ما که منظوری نداشتیم. قصد ما فقط خوشحال کردن تو بود. عکسهای بابا رو که به آینه بزرگ اتاقم چسبانده ام ، برمی دارم. توی عکس ، بابا با چشمهای سالم در کنار سه نفر دیگر روی تانکی نشسته اند. همیشه برام تعریف می کرد تانک رو به غنیمت گرفته بودند. یعنی این هم دروغه؟ اما نه ... پس اون پرچم عراق روی بدنه تانک چیه؟ ضربه آرامی به پشت در می خورد. بابا مثل همیشه آرام صحبت می کند ، خودم را نزدیک در می آورم. - فروغ جان ، درو باز کن. به خدا من قصد آزار تو رو نداشتم. مادرت گفت تو برای نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 28صفحه 4