مجله نوجوان 28 صفحه 5

دوستات از قدرت دستهای من صحبت کردی ، ما هم تصمیمی گرفتیم یکی از عکسها رو برات... می بخشی بابا ، شیطان گولم زد. ... تو دروغگوی بزرگتری هستی. این را همان آیینه بزرگ یک ساعت بعد گفت : - اگه بابا فقط برای خوشحال کردن دخترش دروغ گفت ، اما تو به سی نفر از همکلاسی هات دروغ گفتی و با خانم معلم سی و یک نفر. چشمانم را آرام باز کرده و می آیم و پنجره اطاق را بیشتر باز می کنم. آسمان تاریک شده و دیگر نسیم هم رفت و آمد نمی کند. به سمت در می روم و از سوراخ کلید به بیرون نگاه می کنم. اطاق کار بابا از اینجا کاملا معلوم است. او پشت میز نشسته و دارد به شیرازه یک کتاب که حجم نسبتا بزرگی دارد چسب می زند. احتمالا مفاتیح است. بابا کتاب را به بهترین وجه تعمیر کرده. از سوراخ کلید همه چیز زیباتر دیده می شود. کاهش همه ماجرایی که صبح اتفاق افتاد خواب بود. حس عجیبی دارم. کاش غرورم می گذاشت و می شد می رفتم کنار بابا می ایستادم و به دستهای هنرمندانه اش نگاه می کردم. اما نه ... چرا حرف مامان را قبول کرد و به من دروغ گفت...؟ به یاد اولین انشایی که درباره بابام توی کلاس خواند می افتم. .... پدر عزیز من هردو چشمش را در جبهه از دست داده است. اما پدرم یک معجزه است. او با اینکه چشهایش نمی بیند. اما وقتی در خانه وضو می گیرد و در اطاق کارش کتابهای مذهبی را صحافی می کند از موقعی که با کلمات قرآن و سخنهای مذهبی سر و کار دارد و آنها را لمس کرده خدا قدرتی در او گذشته که به راحتی می تواند ، با دست کشیدن برروی هر عکس صاحب آن را تشخیص دهد. پدرم می تواند. ... کاش یکی از جمع دانش آموزان بلند شده بود و فریاد می زد : - دروغه ... دروغه. راستی بابا چه گناهی داشت که من این حرفها رو درباره اش زدم؟ کاش فقط در مورد هنرش در جلدسازی و ترمیم کتاب گفته بودم... اگر دیشب نفهمیده بودم که مادر انشای من را خوانده و با کمک بابا می خواهند با دست کشیدن روی عکس های آلبوم رویای من را واقعیت جلوه بدهند قضیه فرق می کرد. اما خوب شد که زود فهمیدم. قیافه مامان وقتی فهمید که من عکسهایی که برای بابا مشخص کرده بود را با عکسهای اردوی مدرسه عوض کردم ، چه حالی و بعد چه شکلی شد؟ بیچاره مامان. آیینه خانم ، چرا نباید دروغ می گفتم؟ خیلی لذت بردم وقتی دهن بچه ها از تعجب باز مونده. من سالها دوست داشتم بابام رو برتر و بالاتر از هر چیزی نشون بدم. آخه همکلاسی های من چه می دونند جنگ و جبهه و ایثار چه معنی میده؟ اونا کی می فهمند بابای من چی بوده و چی کار کرده؟ هیچ کس مادر من رو که سالها پای بابام مونده درک نخواهد کرد......... دلم هوای مامان و بابا را می کند. آخه در اطاق من همیشه به روی آنها باز بود. چرا اینجوری شدم؟ دوباره می آیم کنار سوراخ کلید ، چقدر از اینجا بابا را بهتر می بینم. مامان هم کنارش نشسته و سوزن ها را نخ می کند. اطاق بابا با نور مهتاب روشن شده. بابا کتاب دیگری را در دست گرفته است. آن را می بوسد و باز می کند. دستهای بابا روی صفحات آن حرکت می کند. زیر لب چیزی زمزمه می کند. دهانم از تعجب باز می ماند. انگشتان او و مامان بدون اینکه متوجه باشند زیر نور مهتاب می درخشند. از هیجان سر تا پایم می لرزد. دوست دارم از شوق فریاد بزنم. با عجله کلید را می چرخانم. و در را باز می کنم. بوی خوشی به داخل اطاقم هجوم می آورد ،تصویر بابا و مامان درون آیینه اطاق نقش می بندد. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 28صفحه 5