یاد دوست
بوی بهار
هوای نجف در تابستان خیلی گرم بود. شبها خانواده امام روی پشت بام می خوابیدند. آسمان نجف همچون نخلستانی خاموش بود و ستارگانش مانند گلهای الماس ، حلقه حلقه می درخشیدند. در نیمه های شب ، زمزمه ای نرم و دوست داشتنی شنیده می شد. او شبها با زمزمه های پدر برمی خاست و به چهره مهربان دوست داشتنی او چشم می دوخت. زمزمه های پدر همچون زمزمه لطیف آب ، شنیدنی بود.
پدر ، قبل از نماز ، عطر مخصوص خود را به پیراهنش می زد ، ریش خود را شانه می کرد و روی سجاده ، رو به قبله می ایستاد. موقع خواندن قنوت نمازهایش ، اشک می ریخت. گویی در آن لحظه ، نسیم از روزنه سَحَر ، بوی بهار می آورد.
بهار است و هنگام گل چیدن من
به خون گر کشی خاک من دشمن من
بجوشد گل اندر گل از گلشن من
تنم گر بسوزی ، به تیرم بدوزی
جداسازی ای خصم ، سر از تن من
کجا می توانی ز قلبم ربایی
تو عشق میان من و میهن من
من ایرانی ام ، آرمانم شهادت
تجلی هستی است جان کندن من
مپندار این شعله افسرده گردد
که بعد از من افروزد از مدفن من
نه تسلیم و سازش ، نه تکریم و خواهش
بتازد به نیرنگ تو ، تو سن من
کنون رود خلق است دریای جوشان
همه خوشه خشم شد خرمن من
من آزاده از خاک آزادگانم
گل صبر می پرورد ، دامن من
جز از جام توحید هرگز ننوشم
زنی گر به تیغ ستم گردن من
بلند اخترم ، رهبرم ، از ره آمد
بهار است و هنگام گل چیدن
سپیده کاشانی
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 28صفحه 10