مجله نوجوان 28 صفحه 12

داستان دنباله دار خسرو آقایاری تا ستاره قسمت دوم طوقی گفت : «شماها می دانید که من کبوتر مخصوص نامه بر جناب وزیرم ، برای همین هم بیشتر وقت ها نزدیک جناب وزیر هستم. چند وقت پیش ، شنیدم که وزیر از آرزوها و رویاهایی که در سر دارد ، برای زنش صحبت می کند.» او به زنش می گفت : «باید طرحی بریزم که هرطوری شده ، پسر من جانشین سلطان بشود. مگر پسر من چه چیزی از سلطان کم دارد؟» زنش با وحشت گفت : «آخر این بلندپروازی های تو ، هم سر خودت را به باد می دهد و هم ما را تا آخر عمر بدبخت می کند. مرد تو چه کار به سلطان داری؟ مگر سلطان شدن به این سادگی هاست؟ می دانی اگر سلطان بزرگ این صحبت تو را بشنود ، چه اتفاقی می افتد؟» وزیر گفت : «تو ناراحت نباش! من فکر همه جایش را کرده ام؛ نقشه ای ریخته ام که بدون هیچ زحمتی ، پسر ما جانشین سلطان بشود.» زن با حیرت پرسید: «چه نقشه ای کشیده ای؟» وزیر با شیطنت گفت : «گوش کن تا برایت تعریف کنم. تو می دانی که سلطان ما به جز یک دختر ، فرزند دیگری ندارد؛ بنابراین ، کسی که با دختر سلطان ازدواج کند و داماد او بشود ، جانشین سلطان خواهد شد.» زن با حالت تمسخر گفت : «حالا مگر سلطان ، خواسته است که دخترش را به پسر ما بدهد؟» وزیر گفت : «اگر حوصله بکنی ، همه چیز را برایت تعریف خواهم کرد. سلطان بزرگ خیلی به من اعتماد دارد و در همه کارهایش با من مشورت می کند. او چند روز پیش به من گفت که : دختر من دیگر بزرگ شده و باید ازدواج کند. تا به حال خواستگاران زیادی برای او آمده اند ،اما من می خواهم که شایسته ترین آنها را انتخاب کنم. تو باید شرایطی را برای خواستگاران دختر من پیش بینی کنی که لایق ترین آنها به عنوان همسر آینده دختر من انتخاب شود.» زن وزیر با کنجکاوی پرسید : «خُب ، این چه ربطی به پسر ما دارد؟» وزیر گفت : «نکته همین جاست! من نقشه ای کشیده ام که هیچ کس قادر به حل آن نباشد و تنها پسر ما بتواند از عهده انجام آن برآید.» طوقی تعریف می کرد و کبوتران ، با علاقه به صحبت های او گوش می کردند. ماجرای طوقی به پایان رسیده بود. همه ساکت بودند؛ طوقی کمی صبر کرد ، بعد گفت : «اما وزیر با همه زرنگی اش نمی داند که پسر خودش هم موفق به اجرای این شرایط نخواهد شد.» یکی ازکبوتران با کنجکاوی پرسید : «چرا طوقی دانا؟ برای چه؟» طوقی در حالی که بادی به غبغب انداخته بود ،گفت : «برای اینکه در این ماجرا رازی وجود دارد که هیچ کس به جز من از آن آگاه نیست.» همه کبوتران با علاقه خواستند تا طوقی راز این ماجرا را برایشان تعریف کند. طوقی گفت و گفت و پرنده ها با دقت گوش دادند. شب به نیمه رسیده بود. صحبت های طوقی پایان یافت. کبوتران راه بازگشت را در پیش گرفتند. در راه بازگشت ، خال خالی خیلی خوشحال بود. مرتب حرف می زد و سوال می کرد ، اما کبوتر سفید هیچ چیز نمی گفت. از ظاهرش پیدا بود که دارد نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 28صفحه 12