فکر می کند.
چندبار خال خالی از او پرسید :
«چیه ، طوری شده؟ نارحتی!»
اما کبوتر سفید فقط می گفت :
«نه چیزی نیست!» و باز سکوت می کرد. دیگر به شهر رسیده بودند. گلدسته های مسجد از دور پیدا بود.
خال خالی گفت :
«بیا بریم خانه ما!»
ولی کبوتر سفید متوجه نشد؛ باز هم در فکر بود.
دوباره خال خالی گفت :
«هی! حواست کجاست ، با تو هستم.»
کبوترسفید گفت :
«گوش کن! ما نباید بذاریم وزیر در اجرای نقشه اش موفق بشود.»
خال خالی گفت :
«آخه به ما چه ربطی دارد؟»
کبوتر سفید با نارحتی گفت :
«خُب، آخه یه حسابهایی هست. ما نباید بذاریم او موفق بشود.»
«تو چیزهایی را که امشب طوقی گفت ، خوب به خاطر بسپار و سعی کن آن کارها را انجام بدهی. من هم کمکت می کنم!»
خال خالی با تعجب زیاد گفت :
«من!»
کبوتر سفید با اصرار گفت :
«بله! مگر تو چه عیبی داری؟ تو باید به من قول بدهی که تلاش خودت را بکنی! من هم کمکت می کنم؛ امیدوارم موفق باشی!»
دو کبوتر خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
خال خالی وارد حیاط خانه شد و یک راست به طرف زیرزمین رفت.
آفتاب توی آسمان پهن شده بود. ننه آهسته حسن را تکان می داد :
«ننه! حسن ، حسن! دِ پاشو ، آفتاب وسط آسمانه! چقدر می خوابی؟»
حسن چند بار غلت زد و بعد با بی حوصلگی بلند شد و دهن دره ای کرد و گفت :
«چرا نمی ذاری بخوابم؟ خوابم می آید.»
ننه با عصبانیت گفت :
«دِ ، حیا کن پسر؛ چقدر خواب؟ از کله سحر من پیرزن پا شدم رفتم ، نان گرفتم و چای دم کردم. پاشو الان چای یخ می کنه. پاشو ناشتایی بخور!»
بلند شد؛ دست و ر ویی شست و با بی میلی مشغول خوردن شد.
ننه که با تعجب به حسن نگاه می کرد ،گفت :
«دیشب چند بار از پنجره نگاه کردم؛ مثل اینکه رو تخت نبودی! جایی رفته بودی؟»
حسن دستپاچه گفت :
«نه ننه! اشتباه می کنی! همین جا روی تخت خوابیده بودم.»
بعد برای اینکه حرف را عوض کند ، گفت :
«ننه! یادته یه بار قصه آن پسری که به یک کبوتر زخمی کمک کرد و کبوتر هم به پاداش این خوبی که پسر به او کرده بود ، با او هم صحبت شد و بعد هم او را به جلد کبوتر درآورد را برایم تعریف کردی؟»
ننه گفت : «آره یادمه!»
«میشه یه بار دیگه ، برام تعریف کنی؟»
نهنه بی حوصله گفت :
«دِ ، بازم که شروع کردی.الان چه وقت قصه تعریف کردنه؟»
حسن با اصرار گفت :
«بازم که بچه شدی ننه! حوصله ندارم ، دست از سرم بردار!»
حسن ساکت شد. تو فکر رفته بود. بعد با حسرت گفت :
«ننه! یعی میشه آن کبوترسفیدی را هم که آن بار زخمی شده بود و من گرفتم و خوبش کردم ، بیاد و منو تو جلد کبوتر ببره؟ بعد هم پرواز کنم و برم تا نزدیک ستاره ها!»
ننه که دیگر خیلی عصبانی شده بود ، گفت :
«بازم که خیالاتی شدی! این حرفا چیه؟ پاشو برو فکر یک کاری بکن!»
دیگر چیزی نگفت و ساکت ، گوشه ای نشست.
آن روز را تا شب در فکر بود و حرفی نمی زد. شب را هم نتوانست بخوابد؛ تا صبح فکر می کرد.
ادامه دارد ....
نوجوانان دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 28صفحه 13